۱۳۸۹۱۲۱۰

گزارش



مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و نه)

برای چخوف
   فکرشم نمی‌کردم که قراره بعد از کوبیدن مسیر نه‌صد و هفتاد و پنج کیلومتری، سرشبی برسیم به یه پیرزن وسط یه روستا، تو دلِ یه بیابون که وقتی «حیاتی» می‌خواد خبر بگه؛ پاشه و بگه: «دخترا وَرْخِزه بِره یِکْ چِدِره وَرْ سِرْ خُو کُنه!»(۱)
   سردبیر که زنگ زد و موضوع تهیه‌ی گزارش تکمیلی رو گفت، به امید اینکه چیز جدیدی علاوه بر خبر روی خروجی سایت، دستمون رو بگیره راهی شدیم. اما دیدن اون واکنش تو لحظه‌ی ورودمون از پیرزن، ما رو واداشت که بی‌خیال درآوردن تجهیزات فیلمبرداری بشیم.
   وقتی به سمت آدرسی می‌رفتیم که گرفته بودیم تا بتونیم شب رو یه جوری سرکنیم، کوچه پس‌کوچه‌های دل‌گیر و خشک یه روستایِ کویری، دیدنِ حرکات پیرزن و گفتن اون جمله، شایدم خستگیِ سفری ناخواسته و زمینی، باعثِ تجاوزِ خاطراتِ غبارگرفته‌ی تهِ ذهنم، به تراوشات امروزیش شد. جوری که علاوه بر خودم، بچه‌ها هم صداشون دراومد: «...کَرد این خاطراتِ نوستالژیکت ما رو!». اما خب؛ تجاوزه دیگه، دستِ خود آدم که نیس.
   اولین تجاوز مربوط می‌شد به مادربزرگم. مادرِ مادرم. مادربزرگی که کوچیکیام هیچ‌وقت به‌ش نگفتم «مامان‌بزرگ». چون اون زمانا پیش خودم هِی فکرمی‌کردم چرا باید به این پیره‌زن فرتوت و خمیده‌پشت که قدش از مامانمم کوتاهتره بگم «مامان‌بزرگ»! تو عالم بچه‌گی از اون کمرِ خمیده و عصای قهوه‌ای رنگ چوبی‌ش وحشت داشتم. گرچه کبودی ناشی از اعتراض رگ‌های دستش به حصاری از جنس پوستی چروکیده با لکه‌هایی جابه‌جا و قهوه‌ای، من رو بیشتر می‌ترسوند وقتی اونا رو می‌ذاشت رویِ نوارِ سیاه‌رنگِ دسته‌ی عصا. البته باید بگم که مشکل من با این‌دسته از کلماتِ ترکیبیِ فارسی تو بچه‌گی کم نبود. علاوه بر «مامان‌بزرگ» که باهاش بدجوری مشکل داشتم، «دوزندگی اتومبیل» هم بود. ترکیبی که تو بچه‌گی هروقت تو سردر مغازه‌ یا تابلویی می‌دیدم، اون رو جدا و به صورت «دوـزندگی اتومبیل» می‌خوندم و هی با خودم کلنجار می‌رفتم که مگه اتومبیل‌ها هم دوتا زندگی دارن!؟
   مامان‌بزرگ تهِ همدردی با شخصیت قهرمان فیلم‌ها بود. خیلی دوست دارم بدونم اگه حالا زنده بود چی کار می‌کرد وقتی می‌فهمید تاریخ مصرف قهرمانی تو اکثر فیلم‌ها، حتی تو بالیوودی‌هاش هم تموم شده. وقتی می‌نشستیم و باهاش فیلمی‌ می‌دیدیم، اگر برای شخصیت اصلی ماجرا اتفاق ناگواری می‌افتاد زار‌زار می‌زد زیر گریه. جوری هق‌هق می‌کرد که بغض گلوی ما بچه‌ها رو می‌گرفت و گاهی که دیگه کار بالا می‌گرفت و به گریه‌ی ما می‌کشید، یکی از بزرگترها می‌اومد و تلویزیون رو خاموش می‌کرد. اتفاقی که هیچ‌کدوم از ما بچه‌ها رو خوشحال نمی‌کرد. بنابراین سعی می‌کردیم بغض‌ها رو تو گلومون نگه‌داریم که یه‌وقت کار به تعطیلی تلویزیون نکشه. چون تلویزونی که تو خونه‌ی مادربزرگ بود از این بِلِرهایی بود که دو لنگه درِ چوبی داشت. اگر خاموش می‌شد علاوه بر راضی‌کردن مامان و بابا، یه ده دقیقه‌ـیه ربعی طول می‌کشید تا بالا‌بیاد.
   بچه‌ها داشتن درباره‌ی مشکلات احتمالی فیلمبرداری فردا صحبت‌می‌کردن. طبق معمول تنها نفر غایب تو بحث من بودم چون می‌دونستن کاریه که ازم برنمیاد. رسیدیم دَم یه بقالی. پیشنهاد دادم ازش خرید کنیم برای شام. وارد بقالی شدیم. برای این کار من و یکی از بچه‌ها کافی بودیم. نمی‌خواستیم به پیرمردی که صاحبش بود شُک واردکنیم. چیزای محلی دبشی داشت. بوی موندگیِ توی بقالی دوباره داشت یه سری خاطرات رو برای تجاوز بسیج می‌کرد که با تمام قوا جلوش وایسادم. داشتم توی یخچال فکسنی پیرمرد رو دید می‌زدم که دیدم یه ‌چهارـ‌پنج‌ تایی پنیر سفید پگاه با بسته‌بندی مخصوصشون روی هم چیده شدن. نمی‌دونم چرا، اما یُهو دلم شور زد. هرچی بیشتر به پنیرها نگاه می‌کردم بیشتر دلم آشوب می‌شد. به نظر می‌رسید مدت‌هاس اونجا روی هم چیده شدن و منتظرن تا یکی بیاد و بخردشون. نگاه خیره و التماس‌آمیز پنیرها کار خودش رو کرد. لحظاتی بعد بود که نقش ناجی اونا رو به عهده گرفتم.
   ماجرای نگرانی برای پنیرها یکی از بچه‌های جدید گروه رو واداشت که به‌م تذکر بِده چیزای بزرگتری هم برای نگرانی وجود داره، مثلِ یه میلیارد و خورده‌ای آدمِ هنوز گرسنه تو دنیا یا آمار تجاوز به زن‌ها تو هر دقیقه تو کل دنیا و... . بچه‌ها ساکت شدن. نمی‌دونم شاید به خاطر تاسف‌خوردن و ناراحت‌شدن. شایدم به این خاطر که کاری بیشتر از این تو اون لحظه نمی‌تونستن انجام بدن.
   همونطوری که راه می‌رفتیم و روستا کف پاهامون رو با سنگ‌های ریز و درشت‌ش آشنامی‌کرد،‌ به این مسئله فکر می‌کردم که تا حالا چقدر درباره‌ی این چیزا نوشتن و گزارش کردن. بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالن هم وقتی دیدن کاری بیشتر از این از دستشون برنمیاد بی‌خیال شدن و رفتن سراغ چیزای دیگه‌. مثلن سریال‌های سیاسی خاورمیانه. ممکنه بی‌خیال هم نشده باشن و واگذارشون کرده باشن به خودِ خدا تا ترتیبش رو هر جوری دوس‌داره بده.
   بعد از شام صحبت پیرزن شد و سن صدو‌پنج سالگی‌ و باکره‌گی‌ش، که من صادقانه گفتم من از اون آدمایی‌ام که اگه برم لب دریا حتمن یه آفتابه آب باید با خودم داشته باشم. صداقتم به‌علاوه‌ی تعریف کردن بیش از حد اراجیف‌هام؛ باعث شد بندازنم بیرون اتاق برای وقت‌خواب. بیرون اتاق، می‌شد ادامه‌ی همون اتاق که یه در از باقی خونه جداش می‌کرد و بعدش با چندتا پله می‌رسید به حیاط و در ورودی خونه.
   روی ادامه‌ی اتاق دراز کشیده بودم که جدی‌جدی باورم شد حتمن یه آفتابه آب رو با خودم ببرم لب دریا هروقت که می‌رم، چون واقعن هیچ ستاره‌ای تو شب کویری وجود نداشت!    

۱-به زبان خراسانی. معنایش به فارسی: «دخترا پاشین برین چادر سر کنین».

۴ نظر:

آیدا گفت...

مشکلی که دوران نویسندگی بچه داشت خیلی جالب بود! شاید بچه ها تو خوندن اینجور کلمات به خاطر فاصله گذاری دچار مشکل شن اما درک کلمات دو تیکه ایی یه جورایی براشون جا افتاده است!
کل داستان رو مثل بقیه ی داستان هات دوست داشتم!

ونداد زمانی گفت...

خوشفکرِ بیدار... ما گفتگوی کوچولویی بر سر نوشته فرناز دادفر در هفت کوچه داشتیم و کنجکاو همیشگی! سری به وبلاگت زدم. برای خودت موسسه کاملی از ابراز و خلاقیت داری... از بودنت خرسند گشتم.
خواستم رسما از تو دعوت کنم برای حال و هوای هفت کوچه در رادیو زمانه مطلبی که تا کنون چاپ نشده بفرستی... با اسم خودت با اسم قلمی...بی اسم یا ...
خوشحال می شوم در تماس مداوم باشم

http://www.facebook.com/profile.php?id=100001729206419

درود و تولید بیکران برای تو
ونداد

علی گفت...

از این بحث نگرانی برای پنیرها و دوزندگی اتومبیل خوشم اومد. یاد مرحوم براتیگان افتادم یکهو.
فکر کنم می تونی یه جاهایی خلاصه تر بنویسی.
ضمنن بهتر بود گروه از نگرانیت برای پنیرها چیزی نمی فهمیدن . شایدم من اینجوری دوست داشتم!

نی‌ما گفت...

برای آیدا: درک کلمات دوتیکه‌ای که اشاره کرده‌ای، زمانی جامی‌افته که از بزرگتری پرسیده بشه. اگه این اتفاق به هر دلیلی نیفته، می‌شه با ابهام و روحیه‌ی شناختی که برای یه بچه در اون سن براش ایجاد می‌شه؛ موقعیت داستانی خلق کرد.

برای ونداد: حتمن. البته اگر بشه زمانی که می‌خوام از تو "هفت‌کوچه‌"‌ات رد بشم؛ روی دیواراش فیکشن یادداشت کنم!

برای علی: نگرانی برای پنیرها تو یخچال و براتیگان رابطه‌ای انکارناشدنی دارند... اما اینکه گروه چیزی نمی‌فهمیدن رو خودمم تو ذهنم بود ابتدای نوشتن اثر و اجراش کردم، ولی بعد از چند روز... راستش به خاطر اینکه می‌خواستم راوی‌ـ‌شخصیت‌اول فیکشن یه فاصله‌ای با خودخواهی بگیره. به نظرم وقتی اینطور نگرانی‌ها رو می‌نویسی باید حواست باشه خودخواهی‌های شخصیتت شبیه برخی خودخواهی‌های تصنعی "نسل بیت" نشه. اونا تو ابراز بعضی از نگرانی‌هاشون یا ویژه‌گی‌های شخصیت‌ی‌شون یه‌جور تصنع دارند که فاصله ایجاد می‌کنه با خواننده. منظورم یه‌جور تصنعه که بیشتر نویسنده‌های خودمون تو خاک‌‌به‌سرکردن پرسوناژاشون به کار می‌برن. ‌برای مثال برخی خودخواهی‌های راوی براتیگان در "رویای‌بابل"ش یا سالینجر در "ناتوردشت"ش، با اغراق بیش‌ از حد تصنعی می‌شه و از درخشش بیشتر اثر جلوگیری می‌کنه.
من فکر می‌کنم راوی در اون صحنه که گفتی سعی داره بقیه رو به دنیای خودش دعوت کنه وقتی نگرانی خودش رو مطرح می‌کنه. با این کار اون از خودخواهی شخصیش می‌کاهه. هرچند درصد پذیرش دعوتش از سوی بقیه به صفر نزدیک باشه!