مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ سی و هشت)تو راه خونه بودم که دبیر سرویسِ ادبیِ ماهنامهای که مدتها قبل ازش اخراج شدهبودم، زنگ زد. مطلب میخواست تا منتشر کنه. گفتم خبرش میکنم. مکالمه با دبیر، من رو به این فکر واداشت که چطوری شده که این مرتیکه به من زنگ زده، اونم بعد از حدود چند ماه؟ تنها چیزی که بهش رسیدم این بود که احتمالن آدم درست و حسابیای اطرافش تو این آخر هفتهای پیدا نمیشده که برداشته و روانداخته به من!
تو فکر نوشتن و ننوشتن و کرایهی آخرِ ماه سوئیتی بودم که تو اجارهام بود که نگام گیرکرد به جملهای رو یه دیوار از جنس سیمانِ سفید: «لعنت بر کسی که اینجا آشغال بریزد.» جملهای آشنا. اونقدر آشنا که از بس همهجا دیدمش، تو ذهنم حکشده و دیگه کمتر بهش توجهمیکنم، درست مثل همکارهای سرِکارم. حتی با وجود اینکه کلی از این «شرکتهای سهکلمهای» اومدن و از این سطلهایِ مخصوصِ مکانیکی گذاشتن، بازم حضور پررنگِ این جمله همهجا حس میشه.
چند قدمی بیشتر از دیوار دور نشدهبودم که با خودم گفتم برای ادای دِیْنی به جمله، که خاطراتم از کودکی تا میانسالی بدجوری باهاش گرهخورده، بدنیست یه بار دیگه به رسم رفاقت برگردم و نگاهی بهش بندازم. سیگاری آتیش زدم و به سمت دیوار برگشتم. وقتی بهش رسیدم، جلوتر رفتم. دیوار به خونهای شمالی تو یه خیابون، که دوطرفش بازه تعلقداره. خونهای که دیوارِ یه طرفش محدود میشه به خونهی همسایه و دیواری که روش این جمله رو نوشتن، رو به یه محوطهی درختکاری شدهاس. از اون محوطههایی که هرجا شهرداری پیداکنه انگولکش میکنه و چهارتا صندلی میذاره و میده نقاشیاش میکنن و شبها، یعنی در واقع صبحهای زود که کارگراش سردشون میشه، کنارش وایمیسن؛ چند تیکه چوب آتیشمیزنن و گُهمیزنن به هرچی نقاشیِ دیواریه و زیباسازیه شهریه.
تو یه متری جملهام که به کشف جدیدی نائل میشم: بین واژهی «لعنت» و عبارت «کسی که اینجا آشغال بریزد.» فاصله وجود داره. فاصله که در واقع یهجور قلمگرفتهگی. انگار عبارتی وجود داشته که (البته حدسمیزنم چی باشه!) و اون رو خیلی ناشیانه و با بیحوصلهگی و عصبیت هرچه تمامتر با یه قلمو رنگگرفتن. حتمن پیش خودتون میگید من از کجا این همه حس رو یه دفعه متوجهشدم، خب توضیحش سادهاس: برای اینکه من نویسندهام!
اون عبارتی که روش رو قلمگرفتن ترکیب زیبا و تاثیرگذارِ «پدر و مادر»ه. نویسندهی ما هم احتمالن بهخاطرِ شدت لحن تذکری که میخواسته بده و تاثیرگذاری اون، از ترکیب عاطفیِ «پدر و مادر» استفاده کرده. ترکیبی که معمولن هر انسان ایرانیای رو برافروخته میکنه. و اگرهم به خاطر چیز بیارزشی مثل آشغال باشه، که دیگه بیشتر. به همین خاطر هم هست که معمولن برای اینکه انتقاممون رو از کسی که زورمون بهش نمیرسه بگیریم، یا انتهای درجهی نفرتمون رو نسبت به کسی نشونبدیم، از فحشهای مناسبی مثلا در وصفِ مادر استفاده میکنیم. راقم این سطرِ کاربردی، پررنگ و توچشم هم بعد از نوشتنش حتمن تاثیرش رو دیده.
از خودم میپرسم چرا بعد از یه مدت ترکیبِ عاطفی مذکور دچار قلمگرفتگی شده با اینکه جوابمیداده؟ تنها احتمالی که میشه در این محلههای جنوبی تهران بهش داد اینه: با توجه به آبرودار بودن صاحبِ دیوار؛ پیرمردی، ریشسفیدی، کسی که تحمل سرزنشش برای صاحب دیوار گرون تموممیشده، روزی جلوش رو گرفته و بهش گفته: آخه پدر و مادر طرف چه گناهی کردن وقتی خودِ طرف شعور نداره و میاد و آشغال میریزه اینجا پشت دیوار تو! صاحبِ دیوار ما هم بدون اینکه چیز اضافهای بگه، برداشته و اون ترکیبِ جادویی رو علیرغم میل باطنیاش از کلِ جمله قلمکشیده. واِلّا این همسایههای جدید آپارتماننشین اطرف و روبهروی خونهش، مُسَلّمن عددی محسوبنمیشن که بخواد به خاطرشون ترکیب عاطفی مذکور رو از تو عبارت کامل و منسجمی که نوشتهبوده، بیرون بکشه.
حالا که جلوی دیوارم، جمله به نظرم ناقصمیاد. تاثیر جملهی اول رو هم نداره چون حول و حوش یک متری جلوتر از عبارت مذکور یه کپه آشغال ریز و درشت، خشک و تر جمع شده. در حالی به سمت خونه راهمیافتم که کمی دچار حس ترحم مسخرهای شدم به خاطر غرور از بین رفتهی پدر و مادرِ محبوسِ پشت رنگگرفتگی. نزدیکیهای خونه، ل. زنگ میزنه. زنگزدنِ دبیر و دیدن اون جمله، قرارم رو با ل. بهکل از یادم بردهبود. سریعتر حیاط رو به سمت سوئیت طی میکنم تا محیای حضور ل. بشم. گور بابای مطلب و دبیرِ سرویس ادبیِ ماهنامه!