از دفتر یادداشتهای متفرقه
(دورهی جدید، شمارهی بیست)
The head is hung in shame,
The neck, and then the chain,
The head is hung in shame.
داستان كوتاه
(دورهي جديد، شمارۀ هفت)
امروز از اون روزایی که حوصلهی کار رو ندارم و میخوام هرچه زودتر برسم خونه. برای همینم زودتر از معمول، از سر کار میزنم بیرون. مثل همیشه که میخوام سوار اتوبوس شم، باید مسیر اداره تا ایستگا رو پیاده گزکنم. تو فکر نوشتن یه چیز تازهام که به درد یه جایی بخوره. کجاش رو نمیدونم ولی دوست دارم بخوره. درسته که میگم به درد یه جایی بخوره ولی همین اولش بگم که قصدم اصلن خوشحال کردن آدمایی نیست که دنبال اینن که از ادبیات یه ابزار بسازن و ببرنش تو کارگاهها. شخصیت خاصی تو این داستانم نیست. یعنی هم هست، هم نیست. ایدهی داستان (ایده! مگه داستانهای امروزی رو هم با ایده مينویسن؟) رو از مردم خودمون و سراسر دنیا گرفتم: اگه یه روز تصمیم بگیریم دروغ نگیم چی میشه؟
گرچه یه عده ممکنه بگن که این موضوع کلیشهایه اما محل بیرون اومدن این ایده تو ذهنم اصلن کلیشهای و تکراری نیست. حالا میگم این ایده از کجا اومده:
یه روز دَمدمای صُب بود که خواب دیدم هممون داریم تو یه دنیایی زندگی میکنیم که همه جاش رو دروغ گرفته. تقریبن مثل همین حالا و همین دنیا. شبش البته به دروغ فکر میکردم. مثلن یه خانواده بود که پدره به پسرش دروغکی گفته بود باباشه و همینطوری نسل اندر نسل این دروغ رو تکرار کرده بودن تا رسیده بود به پسره. اما این جای خواب رو که چرا حالا پسره باید متوجه این قضیه شده باشه رو یادم نمیاومد! اینجور وقتها خیلی حالم گرفته میشه. مخصوصن اگه بخوام از توش یه ایدهی جدید بکشم بیرون.
تو این خوابه که گفتم، اتفاقای عجیب و غریبی رخ میداد. ولبشویی بود. به هیچچیز نمیشد اطمینان کرد. نمیدونم شاید مردمش اصلن واژهای مثل «اعتماد» رو تو فرهنگِ لغتشون نداشتن. شاید اصلن فرهنگ لغت نداشتن! همهچی پایهاش دروغ بود. حالا جالبیش اینجا بود که وقتی صبحش رفتم سر کار، مردم که دروغ میگفتن به هم و کارشون که برای چند صباحی راه میافتاد، یاد خواب دیشب میافتادم و خندم میگرفت. گرچه، لحظهای بعد غم عجیبی تمام وجودمو پر میکرد. غمی که ناشی از زندگی نکردن ما آدمبزرگها بود. غمی که ناشی از اعدادی میشد که سراسر بیست و چهار ساعت (فاک بر این همه عدد!) زندگی ما رو گرفته.
تو این فکرها میرسم به یه دکهی روزنامهفروشی. دکهای که میشه براش واژهی «همهچیزفروشی» رو به شورای شهر (هِهْ، چه ترکیب قشنگی!) پیشنهاد داد تا بنویسن رو یه تابلویی، چیزی و بکوبن بالاش. دکههه عینهو آدمی که هفتاد سالی باشه که حموم نکرده باشه، بوی گند همهجاش رو ورداشته و چِرک سرتاپاشو گرفته. راستی اگه یه روز همهی مردم بفهمن که بیشتر روزنامهها تو بیشتر وقتها شِر و وِر تَفْتْمیدن و دروغ سرتاسرشون رو گرفته چیکار میکنن؟
یه بسته آدامسْ ریلکسِ سبز ازش میگیرم و به سمت ایسگا میرم.
ـ شاید وایسن جلوی یه دکهی همهچیزفروشی و به دروغ بگن حقیقت از سر و روی روزنامهها داره میره بالا! (اینو یکی میگه که راست وایساده وسط چهارراه ناخودآگاه من!)
به ایسگا میرسم. آفتاب وحشتناکیه. دیگه خبری از گرد و غبار چند روز پیش تهران و عصبیت کوچهها و خیابونا نیست. انگار که شور و حرارت و فریاد مردمِ تو کوچه و خیابون رفته باشه به آسمون و جونی داده باشه به آفتاب. خودمو وِل میکنم رو میلهی آهنی خالی ایسگا و خیال میکنم راحتترین صندلی دنیاس. درست مثل براتیگان که با خودرویِ زرهیش تو بچهگی روزنامه پخش میکرد!
عینک دودی زدم. هم واسهی چشم خوبه، هم میشه بهتر مردم رو دید زد. مخصوصن زمانی که تو سایه قرار بگیری. مثل صندلیِ راحتی من تو همین خیابون داغ، که سایهبون هم داره. اینجوری دیگه چِشما هم دیده نمیشه و ماشینها هم که رد میشن، قشنگ میشه توشون رو دید زد. کاری که بیشترمون میکنیم. انگار شهرداری هم این رو میدونه: صندلی راحتی من رو درست گذاشته روبروی خیابون: جایی که ماشینها رد میشن و بشه زُل زد تو چشم راننده و مسافرا تا جایی که چشماشون درآد.
یاد داییِ یکی از همکارا میافتم که بعد از مدتها، چند وقت پیش برای کاری اومده بود ایران، پیش ما. کارش رو که انجام دادیم، دعوتمون کرد برای ناهار. نمیدونم الان مردهاس یا زنده. ولی موجود نازنینی بود. تا چیزی ازش نمیخواستی، حرف نمیزد. فکر کنم از اون تیپایی بود که سراپا تو فکرن. منظورم از اون تیپ آدمایی که وقتی دارن راه میرن یا میخوابن هم فکر میکنن نه فقط وقتی چیز مینویسن یا میخونن. از اونایی که شجاعت این رو دارن که فکر دیروزشون رو هم انکار کنن و بگن اشتباه میکردن. با هم که قدم میزدیم تا بریم ناهار رو تو یکی از رستورانهایی که اگه خودمون بخوایم بریم هیچ وقت نمیریم ولی اگه بخوایم یکی رو بتیغیم میبریمش، یُهو برگشت و گفت: «چرا اینا از تو ماشین زل میزنن به ما؟ این کار خیلی زشته. تجاوز به حریم خصوصی محسوب میشه...».
حالا من دارم هی تجاوز میکنم!
تو خلال این تجاوزهای پیدا و پنهان متوجه میشم ماشینها که رد میشن از جلوی ایسگا، سرعتشون کم میشه و انگاری دارن من رو نیگا میکنن. کمی خجالت میکشم. آدمم دیگه! سرم رو که میاندازم پایین، با زیر چشمی نیگا کردن متوجه میشم قضیه از چه قراره: زنی با مانتویی دلربا و تنگ، پشت به صندلیِ راحتیِ من، درست کنار ایسگا، تو باجهی تلفن عمومی مشغول صحبت با تلفنه. نه!، پس اونایی که تو ماشین بودن از تجاوز من ناراحت نبودن: اونا یکییکی دارن به این خانوم تجاوز میکنن.
تلفنش که تموم میشه. صاف میاد میشینه اونورتر از من رو آهنِ داغ ایسگا. یهلم نمیده مثل من. فکر میکنم علتش این باشه که صندلیش راحتی نیست. جوری نشسته بیتاب، انگار منتظرِ کسی باشه. هر چند وقت یه بار پامیشه و یه نیگا به خلاف جهت مسیر ماشینها میاندازه. ماشینهای تکسرنشین هم هی بهش تجاوز میکنن. تو یکی از این بلند شدنا و تجاوز کردنا، وقتی داره برمیگرده تا دوباره بشینه سرجاش، یه نیگا بهم میکنه. اونم عینک داره و چشماش معلوم نیست ولی میفهمم که نیگاش روبهمنه. وقتی به نیگاش جواب میدم سرش رو برمیگردونه و با بی میلی میشینه سرجاش. شلوارِ مشکیِ استریج و تنگش، پاهای خوشفرمش رو بیشتر به چشم میاره. این موضوع وقتی بیشتر خودش رو نشون میده که یکی از پاهاشو میندازه رو اون یکی پاش تا به زعم خودش، انتظارشو زیر فرمِ آرامشِ حالتِ پاهاش پنهان کنه. اون موقعاس که میشه دید زد حتی خطوط عضلههای پاهاشو. خطوطی که وقتی متوجه نگاهِ من میشن، با کش اومدن بیشتر و بیشتر، انگار به دنبال بیرون زدن باشن از چاردیواریِ تنگِ شلوار.
ماشینِ کار اون زودتر از اتوبوس من میرسه. همینطوری که لمدادم روی صندلی راحتیم، منظرهی رفتنشو تماشا میکنم: ترکیب خطوطی از منحنیها که یا همدیگه رو قطع میکنن یا در کنار هم مدام جاشون رو عوض میکنن تا من رو به دنبال خودشون بکشونن.
و بالاخره اتوبوس من هم میاد: از این صد و پنجاه تومنیا که اول با پرده نشونش دادن به مردم و بعدِ یه مدت شدن بدونپرده!
روبهروی جایی که وایسادم یه پسره نشسته که یه کتاب دستشه با یه جلد قهوهای کهنه (عجب چیزی این عینک دودی! اگه یه روز حوصله داشتم حتما یه مطلب برای تشکر ازش مینویسم. اسمشم میذارم: «در ستایش از عینک دودی») بالای صفحهشو که دید میزنم نوشته: تاریخ بلعمی. بعید میدونم کل تاریخِ به اون گندهگی تو این حجم کم جا بشه!
صندلیِ پُشتیِ پسرک رو یه دختر جوون اشغال کرده. قیافهاش معمولیه. لاغره و مقنعهی قهوهای سرشه. دستِ چپش رو با اون حلقهی طلاییای که تو آفتاب، تو انگشتش برق میزنه، جوری روی دست راستش گذاشته که یعنی: «تجاوز ممنوع حتی شما دوست عزیز!». (وقتی این صحنه تو ذهنمه و دارم مینویسم، نمیدومنم چرا، ولی دوست داشتم تو اون لحظه که روبهروی دخترک ایستاده بودم، وُمن دِریمز برگمان تو کیفم بود تا درمیاوردم و میدادم بهش!... شایدم نه با این روش. ممکن بود خیلی آروم بلغزونمش تو کیفش. فکر میکنم اینطوری تاثیرش بهتر باشه تو اینجور مواقع.)
ـ «اتوبوسا که پولی شدن. زنا هم با مردا قاتی شدن. درست مثل قبل از انقلاب. تنها تفاوتش تو اینه که حالا پول بیشتری واسهی این کار میدیم...» اینو مردی میگه که تو ایسگاهِ بعد سوار میشه.
زنا ریختن تو قسمت مردونه در حالی که مردا به قسمت اونا تجاوز نکرده بودن. مرد به زحمت خودشو از بین جمعیت زنایی که وایسادن از دم پلههای در عقب بالا میکشه و تو این صعود پر رنج و درد به چند تاییشون تنه میزنه. بعد با یه جهش برقآسا و گرفتن میلهی روبروییش خودشو میرسونه به انتهای قسمت مردونه، درست روبروی در عقب اتوبوس، پشت صندلی دختره. این حرکتهای مرد و گفتن جملهی بالا، وقتی میرسه به ساحل امن نجات، بینصیب نمیمونه از واکنشهای یه زنِ چادری. زنِ چادری بدون اینکه روشو کنه به مرده، فقط جوری که اون و هر کی که دور و برمون بود و شاهد حرکتش بشنوه، میگه: «قبلنا که زن و مرد جدا بودن یه احترامی داشتیم!»
مرد که تازه از اودیسهی نفسگیرش بیرون اومده و داره بریدهبریده نفس میکشه و به نظر از انتظار زیاد تو گرما و نیومدن اتوبوس بدجوری شاکیه، رومیکنه به همون زن و میگه: «هنوزم جداست خانوم، اگه دور و برت رو نیگا کنی متوجه میشی که شما اومدین تو قسمت مردا!»
بعد یه خورده مکث میکنه تا ببینه واکنش زن چیه که تا اونجا که میتونه و میشه مقداری از عقدههایی رو که حداقل امروز جمعکرده مثل آب جوش رو سرش خالی کنه و شب راحتتر بخوابه. اما زنه هیچی نمیگه. مَرده که متوجه نگاههای قهرمانپرور مردا به خودش میشه، به خاطر اینکه داد اونا رو از زنه بگیره درمیاد که: «میبینی که ما با شما کاری نداریم...».
باز یه خورده مکث میکنه. به نظر میرسه به خاطر سکوت زن داره دنبال واژههای آرومتری میگرده. بعد انگار که یه جبههی جدید تو نبرد باز کرده باشه واسه اینکه دشمن رو زمینگیر کنه و آخرین ضربه رو وارد کنه، رو میکنه به طرف دختری که نشسته و گفتم دست چپش رو گذاشته بود رو دست راستش: «...بعضیهاتونم که نشستین.»
دخترک همونطوری که به بیرون خیره شده لبخند معناداری میزنه. اما نه از جاش تکون میخوره، نه چیزی میگه. بهجاش راننده با ترمزی که میزنه به قائله خاتمه میده: «بِرید... بِرید... آب ریختم پاش سبز نشد!... شاید این جمعه بیاید شعاره!... یعنی سه تا مسلمون پیدا نمیشن یاریش کنن؟»
یعنی بازم باید ادامه بدم!
این اتوبوس و آدماش میشن یه قاب، میشن یه موقعیت داستانی. این موقعیت داستانی رو میشه اگه بخوای همینطوری تا ابد ادامه بدی. دنیای داستاننویسی هم که «زندان کوچکی» نیست. اما راستش ادامهی حرفها و حرکات این آدمها برام مایوسکنندهاس.
یه عده از بزرگهای داستاننویس میگن اولین وظیفهی یه نویسندهی خوب اینه که وقتی مينویسه حواسش به این باشه که سرگرمکننده بنویسه. یعنی اولین چیزی که مد نظرش باید باشه اینه. اما به نظرم وقتی میخوای سرگرمکننده بنویسی هی باید از یه موقعیت به موقعیت دیگه بری تا «حرکت در روایت» رو ایجاد کنی. یعنی هی خوراک ذهن خواننده رو عملبیاری. خب اینطوری داستانت (داستانت؟!) پیش میره. اما به قول شخصیتِ دستیارِ کارگردانِ فلینی تو «هشت و نیم«اش، این همه آدم کار کردن و نوشتن و ساختن. همهشون هم یه پایانی برای کاراشون گذاشتن. به نظر میاد که وقت اون رسیده باشه که چندتا کار بدون پایانبندی هم داشته باشیم. اگه اینکار به نظرت درسته خب انجامش بده... انجامش میدم. درست مثل ک. که بیشتر برای خودش مینوشت و هرچی که بیشتر مینوشت، بیشتر از «به کار بردن استعارهها» ناامید میشد و سرآخر پایان آخرین رمانشو بدون پایانبندی رها کرد...