شعر – داستان
(دوره جدید، شماره یک)
قبل از آشنایی
دور یک میز نشستهاید
چیزی مشترک شما را به هم پیوند داده است.
هر سهتان را.
چیزی که تا به حال به کسی نگفتهاید
یکی باید شروع کند
برای همین است که دور یک میز جمع شدهاید.
یک
یادت میآید،
آرام آرام
یا شاید، گهگاهی، آنی
اینرا فقط خودت میدانی
ولی اینرا نمیخواهی. این به یاد آمدن را، این زجر کشیدن را.
یادت میآید،
لمحهای از گذشته
پارهای از چهار سالگیات را
چه میدانی نیت یعنی چه؟
چه میدانی لباست دخترانه است یا پسرانه؟
چه میدانی به چه میگویند ابا و امامه؟
کوچه را نشان میدهی
آدرس را میدهی
با همان زبان شیرین چهارسالگیات،
اما کافی نمیداند
میخواهد راه را نشانش دهی
چه میدانی قصد یعنی چه؟
چه میدانی عقده یعنی چه؟
چه میدانی...
چه میدانی...
صفای کودکیات راه به جایی نمیبرد در شناخت قصدش
دستت را میگیرد
فکر میکنی آدمی بالغ میخواهد تشکر کند از کودکی
مینشیند و تو را مینشاند بین پاهایش
چه میدانی مرد چیست؟
چه میدانی آلت چیست؟
چه میدانی حشری شدن چه معنایی دارد؟
چه میدانی «راستکردن» یعنی چه؟
تو را نوازش میکند
دستی به سر و گوشت میکشد
پاهایت را نوازش میکند
سینههای نداشتهات را میمالد
تو را روی پاهایش اسبسواری میدهد
بالا و پایین
بالا و پایین
بالا و پایین
تو در لذت بچهگانهات غرق میشوی
او در ارضاء شدن بلوغش
یادت میآید
حالا همهچیز با وضوح کامل یادت میآید
زجرت، تنفرت، کابوسهای شبانهات، رازداری بیست سالهات
که کسی نفهمد،
و این تو را بیشتر میشکند.
دو
تو که میگویی، او آرام میشود.
یادش میآید؛
سیگاری آتش میزند
به دودش خیره میشود
به چشمهایت نگاه نمیکند
درکت میکند
شاید میخواهد به تو نیز بفهماند بعد از گفتن رازش، چشمانت را کنجکاوش نکنی.
نه ساله است
آن شب میهمان خواهر و شوهر خواهر است
یادش میآید
اولین باری که دست یک مرد را بر بدنش حس کرد
کاری پیش میآید برای خواهر
او روی زمین نشسته است، روبروی تلویزیون.
دستان یک مرد، شوهر خواهرش
زیربغلش را میگیرد
او را بلند میکند: «عقبتر بشین عزیزم!»
دستانش را بر نمیدارد
او کمی سرخ میشود
کمی هیجان دارد
از آنچه رخ میدهد مفهومی در ذهن ندارد
مرد کماکان سینههای نداشتهاش را میمالد
بوی پیازداغ فضا را پرمیکند
خواهر در آشپزخانه است
او همچنان احساس غریبی دارد
یادش میآید:
مرد از آن به بعد، همیشه به دنبال فرصتی برای بوسیدن یا مالیدنش بوده است.
در هر فرصتی، در هر جایی
میگوید از آن به بعد با هر پسری که دوست شده است
بعد از هر تماس دست پسر با بدنش
احساسی مخلوط از تنفر و داغشدن داشته است
و این هم او را و هم طرف مقابل را عذاب داده است
میگوید الان که در مرز سیسالگی است
حتی از دست دادن عادی هم هراس دارد
او اینها را میگوید و صدایش میشکند
او اینها را میگوید و چشمانش پر از اشک میشود
او اینها را میگوید و با بغضش فریاد میزند
او اینها را میگوید و سیگاری دیگر آتش میزند
او اینها را میگوید و میگوید از جنس مرد هراسان است
میگوید آنها را در کابوسها همیشه موجوداتی متجاوز تصور میکند
با صورتی که توخالی است و فقط دورش نمایان است
میگوید انگار همیشه کسی در خوابهایش او را به چاهی عمیق میکشد
او میگوید اینها را و دستان تردش میلرزند
او میگوید اینها را و سیگاری دیگر آتش میزند
سیگاری شاید برای هضم این همه درد
سیگاری شاید برای دودکردن و فرستادن این همه درد به هوا
(راستی، مگر آسمان چه کرده است که باید بشود سطل آشغال انسانها؟)
میگوید حالا که اینها را گفته است
سبکتر شده است
قلبش کمی از تیرگی درآمده است
اینها را میگوید و دود را با ولع بیرون میدهد.
سه
دیگری را نمیشناسید
او بین شما غریبهتر است
هنگام گفتن راز چندین سالهاش
بغضش آرام میشکند
جلوی خودش را گرفته است
اگرنه، باید صدایش چونان فریاد از دردی ناتمام، سقف را آوار کند بر سرتان
آخر تجاوزی که به او شده است، سختتر است از شما
آخر او دیوار زنانهگیاش را از دست داده است در دوازدهسالگی
او نیز میهمان است
با پدر و خانواده و دوستان پدریاش راهی شمال شدهاند
در ویلای دوستان پدر
آرزو میکند ای کاش هرگز به آن سفر نفرین شده نمیرفتند
شب است، هنگام خواب
پدر همراه با دیگر دوستانش مشغول بازی و خوردناند
مادر همراه با دیگر زنان به استخر رفتهاند
او تنها مانده است
دوست پدر به بهانهی سرزدن به او، به داخل میآید
تراژدی شکل میگیرد
او میگوید:
آنچه پینهدوز، تراژدی میخواند، شامل:
پیرنگ، شخصیت، گفتار، اندیشه، صحنهی نمایش و سرود است.
تو ناگهان درمیآیی که:
شما کارتان نمایش است؟
او میگوید:
چه خوب! شما سقراط را میشناسید؟
و بعد اضافه میکند:
اما آنچه او نمیدانست از تئوری تراژدی، حضور «حیوانیت محض» است.
با این کلمه است که اشک در چشمانش دوباره حلقه میبندد
مرد با حیوانیت محض خود پا به درون اتاق میگذارد
او خوابیده است
میگوید بارها این صحنهها را پیش خود تجسم کرده است
میگوید بارها با کابوسش از خواب جسته است
مرد مست با حضور حیوانی خودش
دست را بر دهان او میگذارد و بعد...
و او سکوت میکند
اما در ذهنش میخواند:
« ... بسیار وقتها
با یکدیگر از غم و شادی خویش سخن سازمیکنیم
اما در همهچیزی رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست،
سکوت ملالها
از راز ما
سخن تواند گفت.»(۱)
او سکوت میکند و زیرلب میگرید تا بگوید آنچه نگفتنی است.
او سکوت میکند تا گفته شود از ذهن، ناگفتههای چندین ساله
او سکوت میکند تا تنها تقسیم کرده باشد دیوار تنهاییش را فقط بین خودش و شما
آخر، میدانی...
هر سه با هم تنهایید.
(۱): قطعهای از شعر «سکوت سرشار از ناگفتههاست» اثر مارگوت بیگل، ترجمهی احمد شاملو، دفتر دوم، انتشارات نگاه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر