از دفتر یادداشتهای متفرقه
(دورهي جديد، شمارۀ هفت)
اول: برداشت سوم!
حرفهایش را میزند. سخنرانیاش را میکند. اعتماد به نفسش مثال زدنی است. اما در یک لحظه، در اجرای مراسم سوگندش خللی وارد میشود، قاضی عالی دادگستریاش نام «حسین» را بر زبان میراند و او با لبخند از این حرکت استقبال میکند. لبخندش در ادامهی اعتماد به نفسش است. از او بسیار تعریف میکنند. میگویند با او قرار است تغییرات زیادی انجام شود. مجریها ـاین اجرا کنندگان سیاستهای رسانهی دولتهاـ میگویند او اهل ادبیات است. میگویند دو کتاب نوشته استـ در چه مورد نمیدانم، ولی عمرا به پای داستانهای کوتاه سالینجر، این هموطن اخمآلودش نمیرسد! راستی کجایی سالینجر؟ تو را نمیبینم در جمعیت!ـ میگویند او اهل تفکر است. میگویند او باهوش است. میگویند او منتخب تودههاست. میگویند او ادامه دهندهی مبارزات مارتین لوترکینگ است. میگویند او آبراهام لینکلن را دوست دارد، میگویند قرار است کاخ سفید را مرکز تردد و گرفتن مشورت از هنرمندان و روشنفکران کند. (احتمالا اگر این کار را کند دیگر هنرمندی باقی نمیماند! مثلا فرض کنید متالیکا با آن پشتوانهی فعالیتهای بشر دوستانه و اجتماعی و جوایز متعدد هنری، بخواهد به اوباما مشورت دهد. باید «one» را جلویش در کاخ سفید بنوازد. صورت جیمز هتفیلد را تصور کنید هنگام نواختن گیتارش در این آهنگ جلوی اوباما در کاخ سفید!... اما فکر نکنم تغییری ایجاد شود. یا مثلا مایکل مور! یا شایدم بریتنی! امینم چطور؟ از او دعوت میکند؟ کسی چه میداند شاید اینکار را انجام دهد!). آنها میگویند و همچنان میگویند. به بینندهها اجازهی تفکر را نمیدهند. آنها کارشان را خوب بلدند؛ مجریها، این فقط اجرا کنندگان شوی بزرگ، از هم در گفتن این جملات پیشی میگیرند. اینها را پشتسر هم فقط میگویند (شاید هم اصلن باورشان شده که مثلا او میتواند جلوی جنگ را بگیرد. نمیدانم شاید هم بتواند. امیدوارم من اشتباه کنم، نه آنها). او خیلی سعی میکند از این کلمهی شوم استفاده نکند (منظورم جنگ است) اما آنها هم مانند ما توهم دشمن دارند آخر. مجریها اینها را میگویند اما نمیگویند او چند روزی را به دنبال سگی بدون پشم (!) برای همراهی دخترانش ـکه فوتبالیستاند و طرفدار وستهام انگلیس، اما حساس به پشم سگـ در کاخ سفید بود در حالیکه جوانان ملتش در آتش جنگ میسوختند در عراق و افغانستان. کاش آنجا که میگفت «پدران شجاعمان در نرماندی» ـکه من که منم در این کشور عقب افتادهی پیزوری، مو بر تنم راست میشود از کشتهشدگانش در آن قتلگاه، همانطور که به وجد میآیم از شجاعت سربازانشـ لحظهای هر چند نمادین مکث میکرد به احترام رشادتشان. به احترام خونشان در راه آزادی انسان. اما او استاد سخن است. در هاروارد، کلمبیا و احتمالا جرجتاون آموزش چنین روزهایی را دیده است. او ادامه میدهد. او رهبر جدید آمریکای پست مدرن است.
دوم: برداشت دوم!
چه با شکوه است این مراسم تحلیف رئیسجمهور ینگهی دنیا در مانیتور پلاسمای من. مستقیم و زنده. از دموکراتیکترین ـبه ادعای خودشان البته!ـ کشور دنیا. مراسم «تحویل آرام قدرت» در کاخ سفید. چه خوب حرف میزند این اولین رئیسجمهور رنگینپوست جدید. محکم، رو به مردم و ملتش، بدون هیچ حرکت اضافهای در دستانش، بدون هیچ شعار و تکلفی رو به مقبرهی لینکلن. اعتماد به نفس و غرور را میشود خواند در نگاهش، در هر جمله و تکتک کلماتش. شاید واقعا روی شانههای خود احساس میکند این بار مسئولیت را. مسئولیت یک کشور قدرتمند همیشه منتظر بحران را. سخنرانیاش قابل مقایسه با هیچ رئیس کشور دیگری در دنیا نیست. شاید به خاطر همین است که مردم تا دو کیلومتری محل سخنرانیش در جلوی کنگرهشان تجمع کردهاند. نه خیال نیست، صورت تکتک آنها پر از امید است. حتی چشمان بعضی از آنان غرقه در اشک است. جوان و پیر، زن و مرد، سیاه و سفید و همه و همه. در جایی از سخنرانیاش میگوید شصت سال پیش رنگینپوستی چون من نمیتوانست حتی در یک رستوران چیزی بخورد اما حالا به من نگاه کنید، با غرور جلوی شما ایستادهام و رئیسجمهور منتخب شمایم و ملت فریاد میکشند. باید هم بکشند. او هم باید مغرور باشد. این را درست احساس میکند. او میگوید باید کار اساسی انجام گیرد. این را هم درست میگوید. میگوید در رسیدن به این بحران اقتصادی همهمان مقصریم و درست میگوید. باید اعتراف کنم محو سخرانیاش شدهام. صدای دلنشینی هم دارد. به موقع بالا میرود، هنگام بالا رفتن هیچگاه قطع نمیشود و به موقع به وضعیت عادیاش بر میگردد. خیلی راحت قلب هزاران انسان روبهروی خودش را در چنگ میگیرد و با خود همراه میکند. کاریزمایی عجیب دارد. همه شاد اند. دوربین از آن همه آدم، زوم میکند بر روی دو پسر نوجوان دو قلو که دست در دست هم میرقصند. اوباما نیز با بوسهای بر گونههای همسر خود، شادیش را با او تقسیم میکند.
او در برنامهی تحلیف خود کامل عمل کرده است. ابتدا از یک کشیش کاتولیک چپ دعوت کرده تا نطقش را بخواند، تا مراسم با نام «خدا» (آیا واقعا این خدا در نظر همه یک معنا دارد؟ آیا این سئوال به این معنا نیست که خدا در عصر ما مفهومی دیگر دارد؟ همانی که نیچه یک قرن پیش به «مرگ خدا» تعبیرش کرد؟) آغاز شود. از چهار نوازنده، یک زن، یک سیاهپوست، یک سفید پوست و یک آسیایی دعوت کرده تا قطعهای را بنوازند. در سازهایی که در دستان این هنرمندان هست، یکیشان ویولون است؛ ساز دموکراسی. شروع نت هم با آن است. او باهوش است؛ تولد ریاست جمهوریش را با هنر موسیقی آغاز میکند. هنری که راه میبرد در همهی هنرها. هنری که به تعبیری پدر معنوی هنرهای دیگر است. همهی هنرها از آن تغذیه میکنند. او حتی از یک شاعر هم دعوت کرده تا شعری بخواند، نه در وصف خود و مردمش البته، که در وصف آزادی و زندگی هماینجایی. حتی سرود ملی آمریکا هم در پایان همهی اینهاست. قبل از آغاز سخنرانیاش.
ظهر آفتابی قشنگی است در واشنگتن.
سوم: برداشت اول!
مراسم برای مردم عادی تمام میشود. آنها باید از مسیرهای تعیین شده، راه خود را به بیرون از حیاط کنگره پی بگیرند. همیشه به اینجای مراسمها که میرسد دلم میگیرد. دلم میگیرد از شادی که جریان داشته و حالا قطع شده. گویی چیزی وجود نداشته است اصلن. دلم میگیرد برای صندلیها که دیگر خالی میمانند تا مسئول جمعآوریشان برسد. دلم میگیرد برای کسانی که قرار است آنها را جمع کنند. وضعیت میزها، لیوانها، بشقابها و دیگر اشیای شکل دهنده به همچون مراسمی نیز چنین است. انسانها بیرحمانه آنها را مصرف میکنند تا شاد باشند. چه اشکالی دارد اصلن؛ خرج چه چیزی ارزش شادشدن انسان را ندارد؟ اگر با انسان باشد میگوید همه چیز. همهچیز در نظرش مجاز است برای این منظور. یاد «ارن نائس» گرامی، این فیلسوف کوهنورد. چند روز پیش درگذشت. او در جنبشی که به نام «بوم شناسی ژرف» به راه انداخت، اعتقاد داشت؛ رعایت حقوق زمین به همان اندازهی رعایت حقوق جانداران زنده بر روی آن اهمیت دارد.
صحنهی جمع و جور کردن وسایل مراسم و رفتن مردم برای من تداعی کنندهی تکهای از لیریک آهنگ Judgment از گروهAnathema است:
All the hate that feeds your needs
All the sickness you conceive
All the horror you create
آنها چند دقیقهای را شاد بودند اما بعد چه؟ مگر چه اتفاقی در انتظار آنهاست؟ شاید «امید» به تغییر. کلمهای سخت با مسماست این «امید». کلمهای که شاید اختراع «خدای انسانی» باشد نه انسان، برای رسیدن به یگانهچیزی که نداشته و ندارد: آزادی. امید را میتوان در چشمان آن پیرزنی دید که تمام راه را از کنتاکی تا مقابل ساختمان کنگره آمده است با قطار. آیا او قربانی بازی رسانههاست که آنها نیز به قول «اریک برن» قربانی بازیای دیگر هستند یا نه واقعن تغییری با این رئیس دولت جدیدش احساس کرده که سختی راه را تحمل کرده و آمده؟ با خود میگویم اگر این پیرزن احساس کند احساساتش را به بازی گرفته باشند چه حالی پیدا خواهد کرد؟ چه کسی مسئول آن خواهد بود؟ آیا به راستی کسی را یارای پاسخ به آن هست؟
تلفن همراه مردی میانسال زنگ میخورد. ابتدا که تصویر بر روی اوست میخندد. احتمالا شور مراسم را به آن سوی خط منتقل میکند. اما در ادامه، لحظهای درنگ میکند. خندهاش جمع میشود. ابروهایش در هم میروند و سکوت میکند. دوربین را از صورتش میگیرند. او به چهچیز گوش کرده که احوالش چنین دگرگون میشود؟ مطمئنن او به افغانستان یا تروریسم نمیاندیشد. شاید با صدای همسرش به اقساط عقب افتادهی خانهاش میاندیشد که آن را به خاطر بزرگتر شدن فرزاندانش عوض کرده است. شاید به مخارج بچههایش، شاید به همسایهی جدیدشان که عوضی از کار درآمده است یا شاید هم با بحران اقتصادی که در کار بوده و الان او را از کار بی کار کرده است.
شاید بگویند من یک جهانسومی باشم و محروم از لذت دموکراسی. شاید بگویند نمیتوانم این شور را درک کنم. (نمیدانم شاید چون فاصلهام زیاد است!) شاید بگویند اینهایی که نوشتهام از روی احساس است. اما میشود به تاریخ ارجاع داد. این یگانهی نیروی تکرار شوندهی انسانی! فقط کافی است نگاهی به یکصد و شصت سال ریاست جمهوری آمریکا بیندازید. این دورهها همیشه به یک شیوه تکرار میشوند: رکود و بحران اقتصادی، صحبت از یک تغییر اقتصادی مسلمن، برنامهای برای تغییر، شاید جنگی در راه. این را من نمیگویم. میتوان دید اینها را حتی در «فارست گامپ»، «د گود شپرد» دنیرو و «دکتر استرنج لاو» کوبریک.