از دفتر يادداشتهاي متفرقه
(دورهي جديد، شمارۀ سه)
عنوان؟! ميخواهم نوشتهام عنوان نداشته باشد اصلن. مگر سالروز پاگذاردنت بِدين ديار، خود نميتواند عنوان كاملي باشد برايش؟ مگر برتر از «شبانه»هايت ميتوان عنواني شناخت؟ مگر ميتوان وقتي «سرود»هايت هنوز بر سر هر كوچه و در هر جمعي فرياد ميشود، نامي از عنوان برد؟ ميخواهي اصلن عنوان يادنامهام را بگذارم: «سرود آنكس كه از كوچه به خانه باز ميگردد»؟، «سرود ابراهيم در آتش» چطور است؟ «سرود پنجم»ات چطور؟ يا نه ميخواهي بگذارم: «چهار سرود برايِ آيدا»؟ اما نه! آيدا آنكسي است كه وقتي شعرت را ميخواني باید روبهرويت نشسته باشد. درست روبهرويت. قبول ا.بامداد عزيز. اصلن بگذار چون عاشقت هستم، يك «عاشقانه» برايت بگويم؟ اما نه! اين عنوان با تو خو گرفته است. اين قَبا بر تن من سخت گران است. بگذار از «هجراني»هايت نامي را انتخاب كنم؟ تو بگو باشد، من انتخاب ميكنم. ...اما نه! هجرت و درد غربت را با سالروز تولدت چهكار؟ بامدادِ شاعرـبگذار اينطور صدايت كنمـ تصميمم را گرفتم. عنوان يادنامهام را ميگذارم عنوان آن شعري، كه خودت برگزيدي برايِ تولد و انتخاب راه زندگيت. شعري كه تاريخِ اجدادِ ماست. شعري كه به پدرانت، به پدرانمان ميپردازي. شعري كه هر بار ميخوانمش خيانتها، جنگها، نزاعها، خونها و حسرتهايِ تاريخِ اين سرزمين زنده ميشود پيشِرويم. شعري كه هر بار ميخوانمش موهايِ تنم سيخ ميشود از روزِ حساب: «در جدالِ با خاموشي». چطور است بامدادِ شاعر؟ ميپسندي؟ يادت ميآيد:
«...بامدادم من
خسته از با خويش جنگيدن
خستهي سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهي كوير و تازيانه و تحميل
خستهي خجلت از خود بردنِ هابيل.»
ميدانم، خوب ميدانم؛ نامت قرين كوچهها و خيابانها نيست. نامت مانند سعدي و حافظ و فردوسي، نه بر سردر كوچهها و خيابانها است، نه بر سنگهاي گرانيتيِ ايستگاههاي مترو. (اصلا باشد كه چه بشود؟! بهتر كه نگذاشتهاند! اصلن تو را، با نامت بر سر در خيابانها چهكار؟ عكست را با روي ميز گذاشتن و بر ديوار كوبيدن چهكار؟) يادت اما، با ما بوده، هست، و خواهد بود. تو را با يادت ميشناسم. تو را با حماسههايت در كنار مردمي ميشناسم كه بر سربرگ تقويمم در روزهاي سال عجين شده است. تو را با يادت ميشناسم، چون اينطور خواستهاي. از همان ابتدا كه «قطعنامه»ات را سرودي. از همان ابتدا كه سنگت رو بر دوش كشيدي؛ سنگ الفاظ و قوافيات را، در افق آيدا. از همان روزي كه به انسان ماه بهمنت گفتي:
«تو نميداني مُردن
وقتي كه انسان مرگ را شكست داده است
چه زندهگي است!»
و تو چه خوب مرگ را شكست دادي با يادگار گذاشتن راهت و ماندن يادت در ذهنها و چه خوب آنرا سرودي در سرود مردي كه خودش را كشته است:
«نام مرا داشت
و هيچكس همچنُو به من نزديك نبود،
و مرا بيگانه كرد
با شما،
با شما كه حسرتِ نان
پا ميكوبد در هر رگ بيتابِتان.
و مرا بيگانه كرد
با خويشتنام
كه تنپوشاش حسرتِ يك پيراهن است».
و اينچنين بر اعتقاد به راهت پاي فشردي و حسابت را از آنانكه روز و شبِشان را فقط در حسرت نان به سرميبرند، جدا. آنانكه مصداقِ «چه خورم صيف و چه پوشم شتا» اَند.
ا.بامداد عزيز ميخواهم تو را پس از آنكه شاعرت بدانم، روشنفكر خطابت كنم. بگذار، بگذار، جانِ آيدا، بگذار! ميدانم، ميدانم، اين واژه را به گَند كشيدهايم! من و هموطنانم و روشنفكرانش. قبول. خُب بگذار كلمهاي ديگر پيدا كنم كه به رداي بامداديت بنشيند. كلمه كه نميشود، بگذار جملهاي در وصفت بگويم: ا.بامداد روحِ زمانهي خود را كشف ميكرد، با آن بهپيش ميرفت، در تمام فراز و فرودش با او بود و با وجودِ آنكه از آن تلخ ميگرييد، ارتباطش را با اين موج قطع نكرد:
«بيگانه نيست
شاعرِ امروز
با دردهاي مشترك خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند ميزند،
درد و اميد مردم را
با استخوان خويش
پيوند ميزند.
امروز
شاعر
بايد لباس خوب بپوشد
كفشِ تميزِ واكس زده بايد به پا كند،
آنگاه در شلوغترين نقطههاي شهر
موضوع و وزن و قافيهاش را، يكي يكي
با دقتي كه خاص اوست،
از بين عابران خيابان جدا كند».
ميدانم ا.بامداد، ميدانم الان كه شعرت را برايت ميآورم، با خندهاي جانكاه به نظارهام نشستهاي و ميخواهي سطري به آن بيفزايي: «...و در آخر از اين خاك طرد ميشوي!» خاكي كه برايِ تكهتكهاش حاضر بودي جانت را بدهي. خاكي كه اجدادت در آن زيستهاند و تو از آنان گفتهاي. خاكي كه اگر هم طرد نشوي از آن، سنگ قبرت را ميشكنند! ادامهاش را همه ميدانيم: سرنوشتي كه در انتظار هر روشنفكر ايراني است. سرنوشتي كه علويها، هدايتها، جمالزادهها و ... تجربهاش كردهاند. (راستي چرا روشنفكرانمان را از خاكِ خود ميرانيم و بعد اسمشان را ميگذاريم رويِ تابلوهاي خيابانهامان: خيابانِ شريعتي! خيابانِ جمالزاده!)
ميداني بامدادِ شاعر، بر تو خُردهها ميگيرند. بر تو خُرده ميگيرند كه در فلان سخنرانيت بر فردوسيِ طوس تاختي، با تقديم «هواي تازهات» به پرويز شاپور، اخم فلان كَسَك را خريدي، در انقلاب مردمي ايران در بهمن پنجاه و هفت، در حاليكه بايد ميبودي كنار مردمت آنهم با آن سابقهي مبارزهات، ولي در لندن، در يكي از «هجراني»هايت، به دور از مردمي كه برايش جان ميدادي، گفتي:
«...شرابي مردافكن در جامِ هواست،
شگفتا
كه مرا
بدين مستي
شوري نيست».
بر تو خُرده ميگيرند كه شعرِ سياسي ميگفتي! و بعد با دليل مطلقهي خودشان در بابِ سياست كه: «تاريخ مصرف دارد»، به شعرهايت برچسبِ گذشته از تاريخ ميزنند!
تو خود گفتهايي: «آثار من، خود اتوبيوگرافي كامليست. من به اين حقيقت معتقدم كه شعر، برداشتهايي از زندهگي نيست؛ بلكه يكسره خودِ زندهگي است». پس با شعرهايت به جنگِ اينان ميروم:
نميدانم از كداميك از حماسههايت بياورم براي ذهن بيمارشان، تا «با چشم خود ببينند» و باورت كنند. آرزو ميكنم بتوانم «بر دوش خود بنشانم اين خلقِ بيشمار را و بر گِرد حباب خاك بگردانم» تا باورت كنند. ميخواهم فرياد برآورم:
« اي ياوه! ياوه! ياوه!
مستيد و منگ خلائق!
يا به تظاهر تزوير ميكنيد؟»
تا باورت كنند.
ميخواهم از «شعري كه زندگيست» برايشان بگويم تا باورت كنند.
ميخواهم از «دردِ مشترك»ات با آنان بگويم تا بدانند «خورشيدشان كجاست» و باورت كنند. از «مرگِ نازلي»ها و «از زخمِ قلبِ آبايي»ها بگويم، تا مگر باورت كنند.
ميداني بامدادِ شاعر، هنوز كه هنوز است «حماسه!»ات را تكرار ميكنند مردمِ «كتابِ كوچه»:
«در چارراهها خبري نيست:
يك عده ميروند
يك عده خسته باز ميآيند
و انسان ـكه كهنه رند خداييست بيگمانـ
بيشوق و بياميد
براي دو قرصِ نان
كاپوت ميفروشد
در معبرِ زمان».
راستي بامدادِ شاعر، از وقتي غروب كردهاي، خورشيد تنها مانده است؟ بامدادي آخر، طليعهي آفتابي تو!
اشاره: تمام جملات داخل گيومه از كتابها، اشعار يا اسمهاي آنان است، سرودهي احمد شاملو.