۱۳۸۷۰۹۲۱

به بهانه‌ي بیست و يكم آذر، سالروزِ تولد احمد شاملو

از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سه)




عنوان؟! مي‌خواهم نوشته‌ام عنوان نداشته باشد اصلن. مگر سالروز پاگذاردنت بِدين ديار، خود نمي‌تواند عنوان كاملي باشد برايش؟ مگر برتر از «شبانه»‌هايت مي‌توان عنواني شناخت؟ مگر مي‌توان وقتي «سرود»‌هايت هنوز بر سر هر كوچه‌ و در هر جمعي فرياد مي‌شود، نامي از عنوان برد؟ مي‌خواهي اصلن عنوان يادنامه‌ام را بگذارم: «سرود آن‌كس كه از كوچه به خانه باز مي‌گردد»؟، «سرود ابراهيم در آتش» چطور است؟ «سرود پنجم»ات چطور؟ يا نه مي‌خواهي بگذارم: «چهار سرود برايِ آيدا»؟ اما نه! آيدا آن‌كسي است كه وقتي شعرت را مي‌خواني باید روبه‌رويت نشسته باشد. درست روبه‌رويت. قبول ا.بامداد عزيز. اصلن بگذار چون عاشقت هستم، يك «عاشقانه» برايت بگويم؟ اما نه! اين عنوان با تو خو گرفته است. اين قَبا بر تن من سخت گران است. بگذار از «هجراني»هايت نامي را انتخاب كنم؟ تو بگو باشد، من انتخاب مي‌كنم. ...اما نه! هجرت و درد ‌غربت را با سالروز تولدت چه‌كار؟ بامدادِ شاعرـ‌بگذار اينطور صدايت كنم‌ـ تصميمم را گرفتم. عنوان يادنامه‌ام را مي‌گذارم عنوان آن شعري، كه خودت برگزيدي برايِ تولد و انتخاب راه زندگيت. شعري كه تاريخِ اجدادِ ماست. شعري كه به پدرانت، به پدرانمان مي‌پردازي. شعري كه هر بار مي‌خوانمش خيانت‌ها، جنگ‌ها، نزاع‌ها، خون‌ها و حسرت‌هايِ تاريخِ اين سرزمين زنده مي‌شود پيشِ‌رويم. شعري كه هر بار مي‌خوانمش موهايِ تنم سيخ مي‌شود از روزِ حساب: «‌در جدالِ با خاموشي». چطور است بامدادِ شاعر؟ مي‌پسندي؟ يادت مي‌آيد:

«...بامدادم من

خسته از با خويش جنگيدن

خسته‌ي سقاخانه و خانقاه و سراب

خسته‌ي كوير و تازيانه و تحميل

خسته‌ي خجلت از خود بردنِ هابيل

مي‌دانم، خوب مي‌دانم؛ نامت قرين كوچه‌ها و خيابان‌ها نيست. نامت مانند سعدي و حافظ و فردوسي، نه بر سردر كوچه‌ها و خيابان‌ها است،‌ نه بر سنگ‌هاي گرانيتيِ ايستگاه‌هاي مترو. (اصلا باشد كه چه بشود؟! بهتر كه نگذاشته‌اند! اصلن تو را، با نامت بر سر در خيابان‌ها چه‌كار؟ عكست را با روي ميز گذاشتن و بر ديوار كوبيدن چه‌كار؟) يادت اما، با ما بوده، هست، و خواهد بود. تو را با يادت مي‌شناسم. تو را با حماسه‌هايت در كنار مردمي مي‌شناسم كه بر سربرگ تقويمم در روز‌هاي سال عجين شده ‌است. تو را با يادت مي‌شناسم، چون اينطور خواسته‌اي. از همان ابتدا كه «قطع‌نامه»‌ات را سرودي. از همان ابتدا كه سنگت رو بر دوش كشيدي؛ سنگ الفاظ و قوافي‌ات را، در افق آيدا. از همان روزي كه به انسان ماه بهمنت گفتي:

«تو نمي‌داني مُردن

وقتي كه انسان مرگ را شكست داده است

چه زنده‌گي است!»

و تو چه خوب مرگ را شكست دادي با يادگار گذاشتن راهت و ماندن يادت در ذهن‌ها و چه خوب آنرا سرودي در سرود مردي كه خودش را كشته است:‌

«نام مرا داشت

و هيچ‌كس همچنُو به من نزديك نبود،

و مرا بيگانه كرد

با شما،

با شما كه حسرتِ نان

پا مي‌كوبد در هر رگ بي‌تابِ‌تان.

و مرا بيگانه كرد

با خويشتن‌ام

كه تن‌پوش‌اش حسرتِ يك پيراهن است».

و اينچنين بر اعتقاد به راهت پاي فشردي و حسابت را از آنانكه روز و شب‌ِشان را فقط در حسرت نان به سرمي‌برند، جدا. آنانكه مصداقِ «چه خورم صيف و چه پوشم شتا» اَند.

ا.بامداد عزيز مي‌خواهم تو را پس از آنكه شاعرت بدانم، روشنفكر خطابت كنم. بگذار، بگذار، جانِ آيدا، بگذار! مي‌دانم، مي‌دانم، اين واژه را به گَند كشيده‌ايم! من و هموطنانم و روشنفكرانش. قبول. خُب بگذار كلمه‌اي ديگر پيدا كنم كه به رداي بامداديت بنشيند. كلمه كه نمي‌شود، بگذار جمله‌اي در وصفت بگويم: ا.بامداد روحِ زمانه‌ي خود را كشف مي‌كرد، با آن به‌پيش مي‌رفت، در تمام فراز و فرودش با او بود و با وجودِ آنكه از آن تلخ مي‌گرييد، ارتباطش را با اين موج قطع نكرد:

«بيگانه نيست

شاعرِ امروز

با دردهاي مشترك خلق:

او با لبانِ مردم

لبخند مي‌زند،

درد و اميد مردم را

با استخوان خويش

پيوند مي‌زند.

امروز

شاعر

بايد لباس خوب بپوشد

كفشِ تميزِ واكس زده بايد به پا كند،

آنگاه در شلوغ‌ترين نقطه‌ها‌ي شهر

موضوع و وزن و قافيه‌اش را، يكي يكي

با دقتي كه خاص اوست،

از بين عابران خيابان جدا كند».

مي‌دانم ا.بامداد، مي‌دانم الان كه شعرت را برايت مي‌آورم، با خنده‌اي جانكاه به نظاره‌ام نشسته‌اي و مي‌خواهي سطري به آن بيفزايي: «...و در آخر از اين خاك طرد مي‌شوي!» خاكي كه برايِ تكه‌تكه‌اش حاضر بودي جانت را بدهي. خاكي كه اجدادت در آن زيسته‌اند و تو از آنان گفته‌اي. خاكي كه اگر هم طرد نشوي از آن، سنگ قبرت را مي‌شكنند! ادامه‌اش را همه مي‌دانيم: سرنوشتي كه در انتظار هر روشنفكر ايراني است. سرنوشتي كه علوي‌ها، هدايت‌ها، جمال‌زاده‌ها و ... تجربه‌اش كرده‌اند. (راستي چرا روشنفكرانمان را از خاكِ خود مي‌رانيم و بعد اسمشان را مي‌گذاريم رويِ تابلوهاي خيابان‌هامان: خيابانِ شريعتي! خيابانِ جمالزاده!)

مي‌داني بامدادِ شاعر، بر تو خُرده‌ها مي‌گيرند. بر تو خُرده مي‌گيرند كه در فلان سخنرانيت بر فردوسيِ طوس تاختي، با تقديم «هواي تازه‌ات» به پرويز شاپور، اخم فلان كَسَك را خريدي، در انقلاب مردمي ايران در بهمن پنجاه و هفت، در حاليكه بايد مي‌بودي كنار مردمت آنهم با آن سابقه‌ي مبارزه‌ات، ولي در لندن، در يكي از «هجراني‌»هايت، به دور از مردمي كه برايش جان مي‌دادي، گفتي:

«...شرابي مرد‌افكن در جامِ هواست،

شگفتا

كه مرا

بدين مستي

شوري نيست».

بر تو خُرده مي‌گيرند كه شعرِ سياسي مي‌گفتي! و بعد با دليل مطلقه‌ي خودشان در بابِ سياست كه: «تاريخ مصرف دارد»، به شعر‌هايت برچسبِ گذشته از تاريخ مي‌زنند!

تو خود گفته‌ايي: «آثار من، خود اتوبيوگرافي كاملي‌ست. من به اين حقيقت معتقدم كه شعر، برداشت‌هايي از زنده‌گي نيست؛ بلكه يكسره خودِ زنده‌‌گي است». پس با شعرهايت به جنگِ اينان مي‌روم:

نمي‌دانم از كدام‌يك از حماسه‌هايت بياورم براي ذهن بيمارشان، تا «با چشم خود ببينند» و باورت كنند. آرزو مي‌كنم بتوانم «بر دوش خود بنشانم اين خلقِ بي‌شمار را و بر گِرد حباب خاك بگردانم» تا باورت كنند. مي‌خواهم فرياد بر‌آورم:

« اي ياوه! ياوه! ياوه!

مستيد و منگ خلائق!

يا به تظاهر تزوير مي‌كنيد؟»

تا باورت كنند.

مي‌خواهم از «شعري كه زندگيست» برايشان بگويم تا باورت كنند.

مي‌خواهم از «دردِ مشترك»ات با آنان بگويم تا بدانند «خورشيدشان كجاست» و باورت كنند. از «مرگِ نازلي»ها و «از زخمِ قلبِ آبايي»ها بگويم، تا مگر باورت كنند.

مي‌داني بامدادِ شاعر، هنوز كه هنوز است «حماسه‌!»ات را تكرار مي‌كنند مردمِ «كتابِ كوچه»:

«در چارراه‌ها خبري نيست:

يك عده مي‌روند

يك عده خسته باز مي‌آيند

و انسان ـ‌كه كهنه رند خدايي‌ست بي‌گمان‌ـ

بي‌شوق و بي‌اميد

براي دو قرصِ نان

كاپوت مي‌فروشد

در معبرِ زمان».


راستي بامدادِ شاعر، از وقتي غروب كرده‌اي، خورشيد تنها مانده است؟ بامدادي آخر، طليعه‌ي آفتابي تو!



اشاره: تمام جملات داخل گيومه از كتاب‌ها، اشعار يا اسم‌هاي آنان است، سروده‌ي احمد شاملو.

۱۳۸۷۰۹۰۹

آمار

از برگه‌هاي دفتر يادداشت روزانه...

(دوره‌ي جديد، شمارۀ هفت)


آمار هم چيز خوبي است بعضي اوقات. خواب را از چشمانمان دور مي‌كند تا ببينيم به كجا مي‌رويم. جايي كه مي‌رويم ارزشش را دارد آيا؟ پشتيِ صندلي را تاجايي كه جا دارد به عقب هل مي‌دهم و پاهايم مي‌گذارم رويِ ميز كامپيوتر. چشهايم بسته است و مي‌خواهم استراحت كنم. اما اشتباهم اين است كه برنامه‌ي پلايرم را رويِ اخبارِ فارسي‌زبان يكي از شبكه‌ها تنظيم كرده‌ام. مجري مي‌گويد: «سالي ششصدونود آفريقايي در معادن آفريقاي جنوبي كشته مي‌شوند... بيش از شصت‌ونه‌ هزار نفر طي قرن گذشته در معادن طلاي ژوهانسبورگ جان سپرده‌اند...اين تعداد در معادن ايران معادل هر شانزده روز يك نفر است». كه در ايران مي‌شود سالي بيست‌وسه نفر. اين تعداد مطمئنا به خاطر غم نان مي‌ميرند والا فكر نمي‌كنم هيچ رؤيايي در ذهن داشته باشند. حالا پيش خودم خيلي آرام مي‌گويم، طوري كه كسي نشنود: « فِك مي‌كنم تو يه شعري، يه بنده خدايي، يه زماني، تو يه جايي، گفته بود كه بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند!... احتمالا تو اون زماني كه اين بنده خدا اين «شعر» رو مي‌گفته، نه معدني كشف شده بوده و نه آفريقايي! و اِلا بي‌خيالِ اين يه بيت مي‌شده. به خاطر اينكه زماني كه اين آدما (متاسفانه البته!) دارن مي‌ميرن ما كَكِمون هم نمي‌گزه، چه برسه به يك عضومون!»

۱۳۸۷۰۹۰۴

قاعدۀ بازي

داستان كوتاه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ يك)


برايِ پل نيومن، به خاطر اِشرافش بر قاعدۀ بازي



«نهايت پختگي يك مرد اين است كه در پيري به جديتي


برسد كه در كودكي هنگام بازي داشته است». نيچه


وارد كتاب‌فروشي كه مي‌شم، يه دختر عينكي، اما شاد، با آرايشي غليظ و مقنعه‌اي نصفه و نيمه، پشتِ ميز نشسته. حدودايِ ظهره. داره يه ساندويچ ژامبون رو با ولع گاز مي‌زنه. بهش مي‌گم: «مديريت بازاريابي رو دارين، نوشته‌ي فليپ كاتلر... ». جمله‌ام ناتموم مي‌مونه. چون پا مي‌شه و كتاب رو مياره. مي‌گم: «چند؟» همونطوري كه از ساندويچ با سس زيادِ خودش گاز ديگه‌اي مي گيره، مي‌گه: «پونزده». مي‌گم: «پشتش كه زده شيش تومن!» مي‌گه: «خب آره! خودتم كه داري مي‌گي، اون پشتشه! قيمت ما پونزده تومنه». پشت ال.سي.ديه نوزده اينچي كه مي‌شينه، يه گاز بزرگِ ديگه مي‌زنه و ساندويچ رو نصف مي‌كنه. احتياط‌هايي رو كه دخترا‌ معمولا هنگامِ خوردنِ غذا جلويِ غريبه‌ها دارن رو از ياد برده. رو حسابِ عادت مي‌ذارم و با تشكري خشك و خالي، مي‌زنم بيرون.

با چرخي كه تو انقلاب مي‌زنم متوجه‌ي نايابي كتاب مي‌شم. پس به اين خاطرِ كه قيمتش دو برابر و نيمه! دلم نمي‌خواد اما مثلِ اينكه مجبورم برگردم پيشش.

اينبار كه وارد كه مي‌شم، اِسِ‌مِس‌هايي رو كه داره با صداي بلند براي دوستش مي‌خونه و مي‌خندن، قطع مي‌كنم. در حاليكه از عصبانيت دارم به خودم كلماتي رو مي‌گم كه خودمم نمي‌فهمم، پونزده تومن رو مي‌شمرم و مي‌ذارم رو ميزش: «ببخشيد اون كتابي كه يك ساعت پيش ازتون خواستم رو لطف مي‌كنيد؟»

ـ كدوم؟

ـ مديريت بازاريابي ديگه... نوشته‌ي كاتلر.

ـ ... آهان! تموم كرديم. اينجا كتاب لحظه‌ايه. ممكنه تو يه لحظه چندتا از يه عنوان داشته باشيم و لحظه‌ي بعد نه!

ـ يعني الان هيچي موجود ندارين؟!

ـ فكر كنم مقصودم همين بود.

و بعد يه لبخند پيروزمندانه تحويلم مي‌ده و نگاشو از من مي‌گيره و مي‌ده به دوستي كه كنارش نشسته.

از كتاب‌فروشي كه مي‌زنم بيرون، متوجه‌ي نوشته‌ي رو درش مي‌شم: «كتابِ نايابِ مديريت بازاريابي، نوشته‌ي كاتلر موجود است». لبخندي بي‌معني رو لبام جاري مي‌شه كه بيشتر مزه‌ي شكست مي‌ده. حالا كيفِ دستيم رو بي‌هدف تو دستم، آويزان، عقب و جلو مي‌برم و قدمام هم بي‌هدف مسير دستايِ بي‌هدفم رو دنبال مي‌كنن. يه سيگار از دكه‌ي خيس و داغونِ ميدون مي‌گيرم و دودش رو هُل مي‌دم تو حجمِ هوايِ گُنده‌ و كثيفِ انقلاب. اينجوري حداقل كمي از تحقير دخترك، با اون خنده‌ي معني‌دارش رو كم مي‌كنم. نمي‌دونم چرا هميشه بعد از اينكه يه اتفاق، يه صحبت، يه رابطه يا هر چيزِ ديگه‌اي رو از سر مي‌گذرونم، بهش فكر مي‌كنم و بعد راهِ مقابله يا از پسش بر اومدن رو مي‌فهمم. از موقعي كه خودم رو شناختم اين شكلي بودم. هيچ وقتم پامو تو هيچ مطب روانپزشكي نذاشتم. بعد از پيدا كردن راه‌حل هم احساس خوبِ «بودن» بهم دست مي‌ده. يه جورايي انگار كه بودنم بهم ثابت مي‌شه. البته اين روش هميشه مؤثر نيست. چون ممكنه نه اون طرف رو ببنم، يا اگرم ببينم فرصت يا شرايط حرف زدن پيش نياد.

پايين دكه‌ي روزنامه‌فروشي چشمم مي‌افته به عنوان مجله‌ها و روزنامه‌ها. يكي يكي ميام جلو. به روزنامه‌ي فيلم مي‌رسم. روش تيتر زده: آسيب شناسي جشن خانه‌ي سينما (!). و بعد چندتا نقد درباره‌ي اكرانِ پائيزه‌ي فيلم‌هاي ايرانيِ رويِ پرده. با خودم مي‌گم، اين فيلم‌هاي بي‌سر و تهِ رويِ پرده، كه پُره از زوالِ سليقه‌ي عمومي، مگه عمقي هم دارن كه به دردِ نوشتن مطلبي بخوره! تنها فيلم اكراني خوبِ اين روزا شايد «به همين سادگي» باشه. عنوان‌ها رو ادامه مي‌دم. اون پايينِ صفحه زده «صد فيلم برتر تاريخ سينما به انتخابِ منتقدين كايه‌دو‌سينما». به نظرم چيزِ دندون‌گيري مي‌آد تو اين وانفسا. با يه پُكِ تُپُل از اين سيگار لعنتي، شيرجه مي‌رم تو روزنامه. مطلب تو صفحه‌ي آخره. بازش مي‌كنم. تو رديفِ اول اورسن ولزه بي‌پدره با همشهري كينِ نازنينش. اين همه نسخه‌هاي دي‌وي‌دي از فيلم‌هاي خوب و تحسين شده، نتونستن كنارش بزنن. هنوزم سليقه‌ي منتقدا، دهه‌ي پنجاه و شصت آمريكاست. هنوزم هاوارد هاكس و جان فورد و چاپلين و ژان رنوار و هيچكاك و گدار اون بالاهان. راستي رازِ موندگاريشون كجاست؟ بعد يادِ فيلم‌هاي بي‌رمقِ خودمون ميفتم. يادِ ادبياتِ تقليديِ بي‌هدف و تكراري و بي‌قاعده‌مون. يادِ نويسنده‌هايي مي‌افتم كه اونورِ آب ‌ان و اونايي كه اينورن. تو يه گوشه چپيدن و زور مي‌زنن كه داستان بنويسن و فرقشون مثلا با ماريوس بارگاس يوسايي كه واسه‌ي نوشتن رمان آخرش دورِ دنيا رو زد. يادِ موسيقي رپِ جفنگمون مي‌افتم كه نمونه‌ي موفقش در مقابل حجمِ ناموفقش اصلن به چشم نمياد. راستي تا كي قراره فيلمامون، داستانامون، موسيقيمون و كُلَن هنرمون، تقليد و كپي باشه؟ اونقدر تقليدي و مسخره كه حتي اسم فيلم رو هم عوض نمي‌كنيم.

يه كامِ ديگه مي‌گيرم و دودش رو وِل مي‌كنم تو اين هوايِ پر از عقده‌هاي فروخورده‌ي جلويِ دانشگاه. روزنامه رو مي‌ذارم سر‌جاش. قاعده‌ي بازي... اوهوم، بايد رعايتش كرد. قاعده‌ي بازيِ رنوار رو اين اواخر، مجددن ديدم. واقعا رعايتِ «قاعده‌ي بازي» تو اين جهاني كه به قولِ هراكليتوس مثلِ كودكيه كه با شن و ماسه هِي بازي مي‌كنه، لازمه. قاعده‌ي بازي... چه تركيبِ با مسمايي. مگه نه اينكه يه عده متفكر و روانشناس كُلفت مثلِ اريك برن تو كتاب معروفش، The Games مي‌گن؛ اين دنيا از بازيهاي متعدد تشكيل شده. خُب پس، اگه بازيه، قاعده‌اش رو هم بايد رعايت كرد. ساده‌اس، نه؟

همچنان كه كيفم رو بي‌هدف به عقب و جلو تكون تكون مي‌دم. به راهم ادامه مي‌دم. فكرِ ارائه‌ي سه هفته آينده‌ام و دخترك كتاب‌فروش با اون خنده‌ي تحقير آميزش دوباره مياد تو ذهنم. همون اتفاقي مي‌افته كه گفتم. يعني تحليلِ اون صحنه يا اتفاق، بعد از حادث شدنش، برايِ حرفي كه شايد گفته نشده از طرفِ من يا تصميمي كه بايد برايِ بعد بگيرم. قاعده‌ي بازي، آره بايد رعايتش كرد. درست مثلِ نيومن تو «بيليارد‌باز» يا «بوچ كسيدي و ساندنس كيد»ِش. همونجايي كه يه بازي راه مي‌انداخت و با جديت توش بازي مي‌كرد. بعد وقتي مي‌ديد جديتش بقيه رو هم سر ذوق آورده و اونا هم دارن جدي بازي مي‌كنن، يه گوشه، بيرون از بازي وامي‌ايستاد و از ديدن بازيِ بقيه لذت مي‌برد. شايد يه جورايي مي‌خواست بگه؛ اين دنيا بازي تو بازيه، حواست جمع كن پسر!

بايد كتاب رو گير بيارم. اين تصميميِ كه با فكر كردن به اتفاقي كه افتاده مي‌گيرم. وقتي سيگار هم مثلِ حال و هوايِ بي‌رمق اين روزها، به ته مي‌رسه، وايمي‌ايستم و مسيرم رو به سمتِ كتاب‌فروشي كج مي‌كنم. مي‌خوام قاعده‌ي بازي رو رعايت كنم. دخترك همونجا، پشت ميزش نشسته. من رو كه مي‌بينه لبخند مي‌زنه. بدون هيچ مقدمه‌اي مي‌گم: «مديريت بازاريابي فليپ كاتلر رو دارين؟» در ادامه‌ي همون لبخند مي‌گه: «چند لحظه پيش كه گفتم، نه». دعا مي‌كردم تو جمله‌اش لحظه باشه. چون بازي با اين كلمه بود كه مي‌تونست شايد به نفع من تموم بشه. مي‌گم: «آره و همون چند لحظه‌ي پيش گفتيد كه فروش كتاب اينجا لحظه‌ايه. چند لحظه‌ي پيش نداشتين. گفتم برم يه چرخي بزنم و چند لحظه‌ي بعد بيام، شايد آورده باشين... در ضمن موقع اومدن تو ديدم هنوز جمله‌ي: « كتابِ نايابِ مديريت بازاريابي، نوشته‌ي كاتلر موجود است» پشتِ شيشه‌اس، پس بايد داشته باشينش».

شليك خنده‌اش كتاب‌فروشي رو برمي‌داره. همونطوري كه از خنده خم شده روي ميزش، مي‌گم: «اگه تو اين لحظه هم نداشته باشين، مي‌رم و چند لحظه‌ي بعد برمي‌گردم».

بعد از يه دل سير خنديدن، پا مي‌شه و كتاب رو برام مياره. دو و نيم برابر قيمت كتاب رو مي‌دم و مي‌زنم بيرون.


۱۳۸۷۰۸۲۷

اعتراف

مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهار)



«مگه تنهاتر شدن شاخ و دم داره، خب تنهام ديگه. اينكه گفتن نداره!» آره، دُرُس مي‌گه. با صدايي كه به نجوا نزديكه. اصلن لازم نيس كه بگه، تنهايي تو صداشِ. تنهايي كه گفتن نداره.

دارم تلفني باهاش حرف مي‌زنم. يه هف، هش سالي هس كه تو آلمانه. برايِ سخنراني به دبي اومده. زياد دور نيس از من تو ايران. اما برگشتني نيس. مي‌گه بريدم از اينور ولي من يكي كه باورم نمي‌شه. درسته كه اونطرف واسه‌ خودش كلي آدمه، ولي اينطرف تو درجه‌ي اول برادرمه. به خاطر اختلافِ سني‌مون هيچ‌وقت از كارهايِ همديگه سر در نياورديم. اما هميشه به هم احترام گذاشتيم. اگه با خودم روراست باشم، بايد بگم هنوزم دلم واسش تنگ مي‌شه. به خاطرِ تخصصش، از دانشگاه بيرونش كردن. يه مدت خونه‌نشين بود. به اميد اينكه بيان دنبالش. وقتي نيومدن، تو يكي از دانشگاه‌هاي آلمان يه كاري واسه خودش دست و پا كرد و رفت. همه‌ي اين چيزا زماني داره يادم مياد كه داره از پروژه‌ي جديدش صحبت مي‌كنه. گفتم كه از كاراش سر در نميارم. به خاطر همين تو خاطرات غرق شدم.

وقتي از تو فكر ميام بيرون كه بهم مي‌گه: «اِ...! همش كه من دارم حرف مي‌زنم، يه چيزي بگو مَرد!... مي‌دوني، تقصير ندارم، تو هميشه شنونده‌ي خوبي بودي».

مي‌گم: «تو اعتراف كردي تنهايي، بذار منم يه اعتراف بكنم، قبول؟»

مي‌گه: «نداشتيم... اينطوريشو!»

مي‌گم: «حالا بعد از مدتها يه ويژگي مشترك داريم داداش!»

سكوت كه مي‌كنه. بغض مي‌پيچه تو گلوم.

مي‌گم: «منم تنها شدم. مثِ خودت. بعدِ يه عمر... حالا مي‌فهمم چي كشيدي تو اين سالا... »

بغضم كه مي‌تركه كلمه‌ها فقط واسه خودم معنا دارن: «نامرد، بي هوا پشتمو خالي كرد و رفت. داداش، مامان رفت. مثِ تو، بي‌خبر».

۱۳۸۷۰۸۲۵

نشونه‌ها


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهار)



تكه‌ي نونِ لواش كه از دستم افتاد پايين، خم شدم برش دارم و بذارمش يه گوشه كه تو يه نيگا، متوجه‌ي دو خطِ بودنِ اوتويِ شلوارم شدم. با خودم گفتم خوب شد قبل از رفتنِ سرِ كار، ديدمش. تو آسانسور به اين فكر مي‌كردم كه چطور بعضي وقتها، بعضي چيزايِ كوچيك و پيشِ‌پا افتاده، مي‌تونن نشونه‌ي چيزايِ بزرگتر و مهم‌تر از خودشون باشن. يادم باشه يه وقتِ دكترِ چِشم واسه‌ي مامان بگيرم. مدتهاس كه مي‌گه دوتا مي‌بينه.