میم عزیز،
پازولینی جایی
نوشته: «آنکه فراموشمیکند شادتر است از آنکه بهیادمیآورد» و تو خودت میدانی
این بهیادآوردن پازولینیوار، از زمانی که افلاتون با ری-کالکشناش پررنگش کرده
تا بهحال، خیلیها را وادار به نوشتن دربارهش کرده، نوشتن از بهیادآوردنهای
مکرر برای رهایی از دامهاش...سالها پیش در پاسخِ آشنایی راجعبه آدمهای یک قصه خیلی
ساده گفتم؛ کاراکتری که از جهان دیگرِ آدمهای درون قصه بیاید باید زبانش وامدار
همان جهان باشد و بعد، در رفتار آن کاراکتر در قصه بروزکند. یعنی نویسنده باید
بتواند آنطور دربیاوردش (چیز شگرفی بود این، چون بعد از آن که کارهای زبانی شکسپیر
را دستگرفتم، عمیقتر فهمیدم چه گفتهبودم). آن آشنا به دل گرفت و آن ماجرای رد و
بدل کردن نوشتهجات درگور خسبیده. حالا کاری به کارش ندارم حقیقتن، فقط میخواستم
بگویم پیش از دیدن ابله کوروساوا
چنین ایدهای را در نوشته کردهبودم...راستش کامدای کوروساوا برایم کاملن آشناست. فیلمساز،
کامدا را برای ما، ابتدا از خواب و سپس جان بهدربرده از مرگ نشانمیدهد. هرچند
اول، دومی رخداده. سکانس اول فیلم، بیدارکردنش از خواب است در یک قطار؛ یعنی
کاراکتر قصهی ما خواب است در یک قطار؛ آنهم نه خوابیدنی معمول، بیدارشدنی است
بعدِ خوابیدنی پسِ جانبهدربردن از یک تیرباران. استعارهی قطار را که کنار
بگذاریم، همین ماجرا او را دیگری میکند؛ حالا لامحاله باید مانند قهرمانان تراژیک
نمایشهای یونان باستان، یا مانند نقش اولهای درامهای تراژیک شکسپیر، هم زبانش
فرقکند، هم نگاهش، هم رفتارش. کامدای قصهی ما، آدم داستایوسکی است با نگاه خیرهی
شکسپیری. کوروساوا به درستی با نوشتهی روی تصویر ] نوشتهی روی تصویر؛ کوروساوا چقدر
دلدادهی نوشتار است![ به ما میگوید که داستایوسکی تقصیر ندارد اگر چنین صفتی به آدم
رمانش داده. تمام تلاش غول ما این بوده که آدم پاک و صادقی را بفرستد میان باقی
آدمها تا آنچه تصورمیکرده را عینی کند. و کوروساوای متاثر از داستایوسکی هم، تمام
تلاشش این است تا این موجود سرتاپا صداقت و پاکی با نگاه خیرهی شکسپیری را ببرد
به میان آدمهایی که تجربهی او را نداشتهاند در یک درام نسبتن مدرن. هر دو غول،
نشسته، ایستاده، لمیده یا خمیده دیدهاند کاراکترشان چطور میمیرد؛ چطور این دنیا
جای آدمهای به ته خط رسیده نیست؛ آدم به ته خط رسیده کارش جنون است و شیدایی و سرآخر
هم حتمن مرگی تراژیک. آدمهای ته خط رسیده فقط منتظر رسیدن آن لحظهی ناب درام یا
قصهاند تا از جهان قصه کندهشوند و بروند. هر سه آدم به ته خط رسیدهی قصهی
کوروساوا در پایان میمیرند و این پایان تراژیک شکوهمند، مختص نویسندهای است که
هم درام را میشناسد و هم «مفهومهای» فلسفی شدهای مثل مرگ و عشق را...اما اینها
چیزهایی نیست که تو ندانی. من را چیز دومی وادار به نوشتن به تو کرد: وجههی
اخلاقی کارکرد رفتاری و گفتاری کاراکتر اصلی درام، کامدا. چیزی که وقتی رومیشود،
آدمهای میانمایهی درام بهش میخندند مانند کایاما یا آیکو. چون کامدا را ابله
میبینند. کامدا در دیالوگی به آیکو، بنابر قاعدهی سادهی مثلثی در یک درام ـ البته
روی برفها و در سرماـ دلیل علاقهش به تائکو را بیانمیکند که «بسیار انسانی» است
(آنقدر انسانی که مرا یاد نیچه انداخت). بغرنج اخلاق در کامدای دیگری شده، مانند بغرنج
اخلاقی کاراکتر ایثار تارکوفسکی هم نیست. بهنظرم خیلی زمینیتر، اینجاییتر
و انسانیتر است ـ نمیدانم شاید بهتر بود میگفتم «شاعرانهتر» تا آدمی را کمی
اوج دادهباشم. کامدا اصلن نمیخواهد ایثار کند، اصلن یوتوپیایی در ذهن ندارد،
کامدا نمیخواهد مسیح مدرنی باشد یا به خاطر شوخیِ رستگاریِ انسانها، رنج بکشد.
کامدا با تجربهی بازگشت از مرگی که دارد خیاموار به ما میخندد و البته اشک میریزد...او
بهناچار «ناظر» شده، ناظر طرحها و طراحیهای فاجعهبار ما. نوعی ناظر که فرجام
کارهای ما هم البته، در دیدرس اوست.
تا بعد...
روی شیدا رو ببوس.
۹۸۰۶۱۹۲۰۴۵۲۱۵۵
زیرنوشت:
·
ـ آیکو: تو عاشق تائکو هستی؟
ـ کامدا: بهش
علاقهدارم ولی...نه اونطور که تو فکرمیکنی.
ـ آیکو: چطوری
پس؟
ـ کامدا: دلیلش
رو نمیتونم توضیح بدم، بعیده متوجه بشی...تو چه میکردی اگه یکی از دوستان عزیزت
در قفسش محبوس شدهباشه و با چوب بهش ضربه بزنن؟...مملو از اندوه باشه...آیا دوست
داری خودت جای اون باشی؟...آیا درسته که کاری نکرد؟...هروقت که تائکو رو میبینم
چنین حسی بهم دست میده.