احساسمیکرد
وحشت پشت سرش ایستاده است. به خودش فشارمیآورد که سربرنگرداند و همین قوایش را
تحلیلمیبرد. پس باید میرفت. باید بهپیش میرفت. چارهای نبود. انتخابی نبود.
همیشه همینطور آغازمیشد: یک حس غریب؛ چیزی که همواره میکوشید آنرا بشناسد، بیهودهگی
این کوشش، و وحشتی که از عدم شناخت حاصل میشد. با این درد غریبه نبود. از کودکی
با او بود. به نام میخواندش، همانطور که او را به نام میخواندند. شیوهای که او
تدریجن از کودکی با خود آموخته بود تا دوام بیاورد، درخود جمعشدن بود. برای این
کار، ابتدا پاها را در شکم جمع میکرد، بعد سر را داخل زانوها فرومیبرد، سپس دستها
را حائل سرش میکرد، و سرآخر و مانند همیشه در اینطور وقتها، روی لبش ورد میخواند.
اما کجا؟ به کجا؟ آنجا مگر در نهایت همانجایی نمیشد که این وحشت دوباره آغاز میشد؟
از خود مانند همیشه پرسید: چرا باید همواره دور یک دایرهی کامل را زد؟ بعد حسکرد
آزارِ این تردیدهای همیشگی، بیش از سربرگرداندن و پشت سر را نگریستن قوایش را
تحلیلمیبَرد. تصمیمگرفت برای یک بار هم که شده پس این همه سال جمعشدن درخود،
به پشت سر برگردد و نگاهی بیاندازد. پس برگشت و نگاهکرد: نقبی دید پُرِ تصاویر،
که او بیآنکه بخواهد داشت از آن گذرمیکرد. مانند کودکی که بزرگترش دستش را کشانکشان
از پی خود در پیادهرویی بکشد و او از دیدن آن همه رنگ، آن همه حجم و تصویر، تنها
واکنشاش دهانی باز و دستی کشیده باشد. بعد، نقب تاریک شد، وحشت برگشت، و او را
بیشتر در خود جمعکرد.
پینوشت:
ـ اشاره: چیز بالا، چیزی از چیزهایی است که حدود یک ماه پیش به
سفارش گردون نوشتم. حال تاریکی داشت منطقاش. و عمری به درازای عمر انسانی. نامش
شد: همیشگی. پسِ یک ماه که خواندمش دیدم بشود نامش را گذاشت "پیوندی
همیشگی". و چه خوب؛ چون هم پیوند داشت/ دارد با تاریکی و هم دستبردار نیست
تاریکی. در چند ویرایش کوچک بعد از یک ماه به خاطر نشر در بلاگ که دست به پیوند
همیشگیاش مرتکبش میشود، نامش شد؛ پیوند. حالا نام هرچه باشد، مهم فصلی از آن
تاریکی است که خواستم سهیم باشم.