عزیزم،
یک روز شب بود. نیمشبی.
بیدارشدم. همانطور نشستم تاشده روی تخت. نیمشبِ روزی بود که جوابم کردهبودی. نه،
آن نبود. آن نیمشبی دگر بود پیش از این. آن، همان نیمشبِ چند روز بعدِ روزی بود
که عاشق تن تو شدهبودم. که پاسخت آمد سخت، که واژههات آمدهبود به دریدن
تصویرهام، که ریخت تصورها را از منحنیهای تن تو، که ناجورشد تصویر: نبودی، ویرانهای
بود. من نبود. سرگردان بود. با ویرانه باد بود. سکوت
آدمی بود: مات. باد بود که میآمد و در ویرانه میپیچید. صداداشت. سوزنداشت. از
خواب پریدم تا کرنشده. وررفتم جام را تا زمان را پیداکنم. که کجام؛ یک ربع مانده
بود به سه. بیخود بلندشدهبودم. باید میخوابیدم. نخوابیدم. همان وررفتم تا گوشی
را پیداکنم، دستم خوردهبود به چیزی. دنبال آن دستمخورد به چیزی گشتم. تاریک بود.
لمسش کردم. استکان بود. خندیدم. یادمآمد یادمرفته برایم کنیاک آرمن بریزم قبل
خوابیدن. پس این شدهبود که دوباره واژههات آمدهبود به خوابم، که طوفان آوردهبود
و میپیچید و ویرانه کردهبود. آویزان که کردم پاها را از تخت، انگشت پام خورد به
چیزی. ناجور دردگرفت. اولش نه، بعد که درد مثل آرمن دوید در رگهام. اما نه آنجور
خوش. یکجورِ پلیدی. یکجورِ زشتی. تا برسد به مغزم. همانجا که مقصرش دانستهبودی
به تفسیرهام. به درک! به خود گفتم. بعد گفتم این وقتِ نیمشبی سگ کجا بود بدهم
زخمم را جلویش بیندازم تا بخورد، همین درد را بفرستم مغزم را چهجور بخورد. که اگر
آنرا، تفسیرها را. پس انگشت را بیشتر فشاردادم به دردگرفتن. بیخودیبود. نشد.
نیامد. بیحس شدهبود انگار. فکرکردم که فشاردادم. توهم شاید. چراغ کوچک همیشه
خواندن سر دستم بود. زدم. همیشه که اینطور تامیشوم میزنم. نگام افتاد به شست پام
که ملتهب شدهبود. حالم بدشد. ربطی به انگشت نداشت. یعنی ربطداشت ولی آنقدر که به
التهاب داشت به انگشت نداشت. از این التهاب نفرتکردم: یک عصری، مادرِپدر به خانهی
ما بود. حنایی بود موهای سر و ناخنهای دستها، پاها. ولی نه موهای پاهاش.
ندیدم هیچوقت آنها را مثل تو بزند از تهِته. سیگارمیکشید به وفور. زر. بندبندِ
انگشتان دستانش سوخته به سالهای سیگارکشی. التهاب خاصی داشتند بندها. این
التهاب کمتر میشد تا میرسید به کف. کف، بیشتر بوی عرق قاتی داشت با زر. با آن
حناییها و التهابها و بوی عرق قاتی با زر و انگشتر طلا به عیار دوازده، گاهی بچهبازیش
میگرفت برای من و برادرانم: سرمان میکشید که یعنی محبت. دروغبود. میخواست
خرمان کند لاکردار. و میکرد. و میشدیم. خلق عجیبی
داشت برای دفع بلا برای پسرش. شاید چون خودش این کاره بود. ما را وادارمیکرد بعد
شستن دست و پایمان به سهبار، از در خانه بیرون برویم و بعد بیاییم تو. عجیب اینکه
این کار هم باید سهبار میشد. در طول این مدت خودش مدام اوراد میخواند، من با
هراس به بیرون پرتمیشدم و مادرم لبمیگزید. این شده که از هرچه التهاب نفرتمیکنم
که مبادا. حالا هم از این التهاب؛ از این شست نفرتمیکنم. اصلن از اینکه چقدر
شبیه شست اوست نفرتمیکنم...
بماند،
باید پاشوم آرمن بریزم برایم و بعد اگر شد کمی بخوابم.
پینوشت:
ـ با بیت: مهربانیهاست با ما محنت ایام را،
گرچه ناکامیم، با ما رشکباشد کام را. (طالب آملی)
ـ پیشتر از من که با آن نامهی تو اینطور شوم، سلین شرح
حالی موجز و کوتاه از این احوالات در سفرش داده بود. تا قبل از آن نیمشب
میدانستم، ولی نفهمیدهبودم. آن نیمشب فهمیدم: "بهتره خیال برت ندارد، آدما چیزی برای
گفتن ندارند. واقعیت اینه که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند.
هرکس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان میاد، هرکدوم از طرفین سعی میکنند
دردشان رو روی دوش دیگری بندازند، ولی هرکاری که بکنند بینتیجهاست و دردهاشون رو
دستنخورده نگه میدارند و دوباره ازسر میگیرند و بازهم سعی میکنند جایی براش
پیداکنند." (ص 307) عزیزم، شاید برای همین است که عشق همواره در مراجعه است.
ـ شرافت کسی را در ساق پاها جستجوکردن هم خود شیوهای است.
من به آن نزدیکم. ساق پاهای تو اصیلاند.
ـ آن سالها که میشدیم خرِ مادرِپدر، نمیدانستم با شستن
جلوی در، خضر را میشودآورد. که اگر میدانستم گریهنمیکردم. آببرمیداشتم میریختم
حداقل یکبار از همان سهبار، بلکه بیاید و نفسم را بگیرد. هرچند، نشنیدهام که او
به صدای بچهای بیاید ولی هست که جان بچهای بگیرد.