۱۳۹۲۱۲۲۲

محنت‌نامه/ ـــ بهارانه؟!

یا: نسبت من با بهار چه‌ باشد؟
میم عزیز،
] او از نوروز‌ورزی امتناع‌می‌کرد./ نون ب.، دفتر دوم طرح‌ها [
به‌نظرم‌آمد که رسم و سنت به‌اختیارکردن اهمیت دارد تا به اجبار. این به‌اختیارکردن یعنی با فکر و احساس جدید/به‌روز طرحی در آنچه بوده درانداختن. مثلن تفسیر منطق‌الطیور شیخ ما عطار، با دیدن عکس‌های تلسکوپ فضاییشان؛ هابل. یعنی چیزی از ما، با نوری از دیگری‌ها که آن عکس‌ها از کیهان‌مان به عطار بتابانیم (خودمانیم؛ بی‌چاره شیخ!)
   دانسته‌بودی که آدم نو+روز نیستم. چون چند سالی هست که چیز نویی در روزها نمی‌بینم حقیقتن؛ نه در آدم‌‌ها که تنها تغییرشان انگار در پیری است و خسته‌گی‌شدن، و نه در طبیعت که به سیکل خودش‌ است. و از یک‌طرف دعوت‌شده‌ی بنفشه‌ها نیستم. و از طرف دیگر هم نمی‌خواهم از آن‌ها سوء‌استفاده کرده و فصلی را به نامشان بزنم (هه! به‌نام‌زدن:‌ کار دیروز و هنوز ما: چه بیهوده). آن بی‌نوا زیبا‌های چندروزه، اصلن نمی‌دانند ما درباره‌شان چه دلالت‌پردازی‌ها که نمی‌کنیم (دوباره: یادت آمد که گفته‌بودمت: انسان: حیوانِ بازی، حالا ببین چه داریم؛ انسان: حیوانِ بازیِ دلالت‌پردازی...). اصلن چه بهتر که ندانند! اگر می‌دانستند که مانند هنوز مایه‌ی رسوایی ما بود. ما آدم‌ها هم که چقدر اهل خضوع!... پس با نوشتن بهار گرفته‌ام در این چند ساله. و اما آن چیز که می‌خواهم‌بگویم: تفسیر جدیدی نیست البته. نوعی اعلان من باشد که تازه من بدان رسیده‌باشد انگار. و نقل‌است که پیشترها پیشینیان گفته‌باشند. فقط من، یک روز عصر پاییزی که پای دیدن تابلو‌ها پشت مانیتور اینترنت نشسته‌بوده عمیقن لمسش‌کرده‌است، همین و بس. و آن چیز چیست: نقاشی است اثر Andrew Wyeth، به نام Spring. مثل اینکه نقاشی درباره‌ی یک چشم‌انداز، یا یک چمن‌زار تپه‌ی سرسبز باشد به فصل آمدن بهار (چون بهار در نام تابلو دلالت آن دارد). در برجسته‌سازی پیش‌رو یک پیرمرد داریم گویا، و در بالای قاب و پشت، همین دشتی که گفتم و ارتفاع‌می‌گیرد. بالای تپه با افق مرز دارد. از کنتراست نه‌چندانِ راست و چپ، و پایین و بالای تابلو که بگذریم، می‌رسیم به آسمان اما، آبی و بهاری نیست. جوان نیست. تر و تازه نیست. آسمان گرفته‌است. کدر است. رنگ مرده‌ی کرمی دارد. چمن هم آنچنان سبز نیست. گوشه‌ی سمت راست تابلو، چمن‌ها جوان‌تر به نظر می‌رسند تا گوشه‌ی سمت چپ. چپ به چمن‌های زمستان‌زده نزدیک‌تر است. این‌ها همه در پس‌زمینه است. در پیش ما، آن پیرمردی که گفتم‌ ـ‌چون سرش موی سپید دارد‌ـ بی‌حرکت درازکشیده. مرده به‌نظرمی‌آید. فروغی در چشمانش نیست. اطراف جسد را برف‌ گرفته ولی آرام‌آرام گویا ـ‌اگر حرکت تابلو ادامه داشته‌باشد، اگر روزها بگذرند و بهار جای پایش را آنطور مانند همیشه بازکندـ دارد آب می‌شود. سر او در سمت راست و پایش به چپ امتداد‌دارد. برف‌های سمت پای او که شیب هم دارد، بیشتر آب‌شده‌اند و پاهای او لخت و عور بیرون‌زده‌اند. استخوانی به‌نظرمی‌آیند. دستان او طوری روی شکمش گذاشته‌شده چنانکه مرده‌گان مسیحی. پس احتمال اینکه مرده‌باشد بسیار است. و حالا که بهار سر‌رسیده (‌با دلالت ‌نام تابلو که خبر از آمدن بهار می‌دهد و البته پوشش بالای تپه‌) برف‌ها از روی جسد کنار می‌روند و جسد هویدا. تن او سالم می‌نماید. دست‌نخورده. پنداری زنده است. اما او مرده. نشانه‌ها چنین می‌گویند. مرگ او، خبر مرگ او برای ما، با بهار می‌آید. مرگ او با بهار بر ما آشکارشده. شگفتا، این بهار است که مرگ آورده!
] بیابان‌ها هیچ‌گاه در انتظار باران و یا سبزشدن آنطور که دشت‌ها یا چمن‌زارها، نیستند. این ماییم که چنین دوست‌داریم فکرکنیم./ نون ب.، دفتر پنجم روزنوشت‌ها[
  
تا بعد که باشی برقرار، ببوس روی شیدا را.

با پس‌نوشت:
ـ از آن پیشنیان که گفتم، یکی الیوت است. او بسیار موجز و استتیک‌تر از من گفته. با صنعت بسیار ساده‌ی غریب‌نمایی گفته. در The Waste Landش گفته. آنچه گفته:
April is a cruelest month, breeding/ Lilacs out of the dead land, mixing/ Memory & desire, stirring/ Dull roots with spring rain  
ـ گوشه‌ی تابلو رد گاری گاریچی چنان عیان است که نمی‌توان از آن گذشت. قصه‌ها دارد برای خودش. در فرصتی اگر شد برات کاغذ‌می‌کنم. فقط همین بس که بدانی در یکی از صدها روایتی که دارد، می‌گویند مرد گاریچی چاق بوده یا استخوان‌ درشت. منظورم این است که سنگین بوده ـ‌رد گاری چون عمیق است. مردی شاید شبیه ژان وال‌ ژان. او پیرمرد را تا آنجا آورده و رها کرده ـ‌حالا اینکه چطور رهاکرده بماند. او سمت راست تابلو به پایین جسته (جای پایش در تابلو نیست)... در روایتی دیگر می‌گویند او اصلن به پایین نجسته، بلکه با یک حرکت تن نیرومندش، جسد پیرمرد را به پایین پرتاب‌کرده. از اثر این پرتاب همین بس که با ذوب‌شدن برف‌ها، می‌بینی که جسد اثر خود را روی چمن تپه انداخته... در روایتی دیگر، پیرمرد اصلن زنده بوده تا بدان‌جا. او مرد گاریچی را اجیرکرده که در ازای مبلغی، او را تا بدین‌جا بالا بیاورند... در روایتی دیگر مرد گاریچی نبوده، گاریچی یک زن بوده...
ـ البته که می‌توان خوانش عرفانی داشت. این دیگر باب میل ماست که همه‌جور قرص عرفان خورده‌ایم/می‌خوریم. چون که دیگر می‌دانی، بدان نپرداختم.
ـ بگو؛ شاید خوانش تو دیدن دیگری بازکند صرفن من‌باب گفت‌ـ‌وـ‌گو.
ـ به عنوان یک آدم کوه+رو، بسیار شنیده‌ام به روستاهای پای کوه هنگام آغاز صعود که، جسد کوهنوردان زمستانی، در بهار است که با آب شدن برف‌ها و جاری‌شدنشان در آب رودهای فصلی به روستاها می‌رسد. و همچنان هم می‌رسند. مرگ با بهار آمده. بهار نوید مرگ دارد. دریچه‌ای دیگر: می‌توان‌گفت ایندو هم‌شانه‌اند باهم. هم‌عرض. انگار چیزی در طول نباشد در این عالم. زنده‌گی و سرزنده‌گی چمن تابلو در قید بودن جسد پیرمرد است که "معنا‌دار" می‌شود.

با پی‌نوشت:
ـ با بیت: درگذر از گل که گل هر نوبهار بر تو می‌خندد نه در تو، شرم‌دار/ عطار.
ـ تا به حال به این فکر افتاده‌ای که کل مثنوی سیر تطور طیور شیخ را با رجحان اخلاق (Ethic) به دین از نو بنویسی؟ ...به گمانم این کاری است که نیما سخت بدان دل‌بسته‌گی داشت.
ـ خودمانیم؛ این کار که من کردم هم خود نشانی از سنت داشت: نوشتن یک عیدانه به بهانه‌ی آمدن بنفشه‌ها!... هه!
ـ و سرآخر اینکه همه‌چیز برای من باز به سیکل شد. به قول پیر یوشج، تفارق است مابین دانستن و فهمیدن. میم عزیز، "فهمیده‌ام" که همه‌چیز به سیکل است انگار. چیزی جلونمی‌رود. این ماییم که دوست داریم فکرکنیم با  بهار چیزها تازه می‌شوند. وگرنه پیشتر دانسته‌‌ایم که مثلن گیاهان هم در زمستان دارند کار و بار خود می‌کنند.

۱۳۹۲۱۲۱۱

محنت‌نامه/ بی‌چاره من! تــــــــــــــا بی‌چاره ساد!

میم عزیز،
بازگفت‌وگویی برخی چیزها عجب دارد!
یک شب برایم خواب پیری دیدم. فرتوت و تنها شده‌بودم. راستش، در انتهای زندگی به گمانم نبودم ولی به غایت پیر بودم آنچنان که بگویند پیری در فلانی افتاده. در همان پیری که بودم، یادم‌آمد در جوانی به قریب صد، یک چنین چیزهایی در تصوراتم بوده. هراس‌کردم. بعد نمی‌دانم تا چه حد بعدش بیدارشدم. در خاطرم نمانده یعنی. هر آنچه دیده‌بودم در کاغذ‌کردم. در همان دفتر لعنتی که می‌دانی. تا دو‌ـ‌‌سه روز بعدش شک‌بودم. حرفم‌نمی‌شد با کسی. حتی منی که حرف‌می‌زدم با من زیر دوش همواره، با من هم هیچ‌نمی‌گفتم. تو بگو اصلن چه می‌گفتم؟ می‌گفتم که پیریت شده آن!؟ که ریختت شده آن؟ که تنت بوی سلول‌های مرده و شاش می‌دهد؟ سر غذاخوردن هنگام کار، که غذانمی‌خوردم که، خیره‌می‌‌شدم به جایی. یکی می‌زد به بازوم که هی کجایی! دستم می‌انداختند. خیال‌می‌کردند عاشقیت ربوده مرا. کاش او بود به جای پیری. اما نبود... شک‌بودنم که طی‌شد و بعدش راهی‌شد، باورت نشود شاید ولی، هی می‌خندیدم. تا چند روز که ماجرا جلوه‌می‌کرد در ذهنم، هی می‌خندیدم. بعد یکی شبی برای آشنایی چند ماهه، ماجرا را نقل‌می‌کردم که درآمد که؛ می‌خندی؟ می‌خندیدی؟ و من نگاهش‌کردم همانطور پشت فرمان یک بزرگراه. و چیزی نگفتم. نمی‌شناسیش. چنان هراسیده‌بود از من که فون‌هایم را جوابی نیامد تا مدت‌ها پس از شنیدن ماجرا... یک‌بار دیگر هم ماجرا را با جزئیات بیشتر برای کسی که در فکر عاشقیت بود برایم، نقل‌‌کردم. مشتاقی هیجانی ما در روزهای اول عاشقی، سدی بود برای حیرتش. آن روزها که گذشت، چند روز بعد از آن روزها هم که گذشت، حیرتش جلوه‌کرد و دید آنچه او عاشقش بوده من نبودم. چیزی در من ساخته‌بوده که جعل‌بوده، که نداشته و نداشته‌ام، که ویران‌شده در نظرش...
   (دیده‌ای به بعضی‌ها معشوق‌بوده‌گی نیامده‌باشد؟)
   آری فدایت‌شوم، بازگفت‌و‌گویی برخی چیزها سخت عجب دارد!
   ] سرچشمه‌ی همه‌چیز خود ماییم و با این است که خود ما معنی پیدامی‌کنیم./ نیما، حرف‌های همسایه [
   غمگینم برای ساد: مازوخیست دارم.
   حال که این شد بگذار تا بگویمت: حال چراغی را دارم بالای تیرکی چوبی در کوچه‌ای تاریک، که باریکه راهی را روشن نگاه‌می‌دارد برای عبور. فکرمی‌کنم سایبانی هم بالای سر داشته‌باشم. کماکان با او هستم تا فرسوده‌شود/فرسوده‌شوم.
    ] اصلی‌ترین حال‌ها آن است که خودش به واسطه‌ی زنده‌گی فراهم‌آید، پیش از آنکه خودتان قصد‌کنید./ نیما، همان[
   چون ذهن پریشان دارم دو روزی، حواله‌ات می‌دهم به شوریده‌ای در این باره، در اینجا.

   تا بعد که باشی به‌قرار، ببوس روی شیدا را به دیار غریب.