پنجشنبه. عصر. بیرونرفتهام برای نانگرفتن.
هنوز ناهار نخوردهام. چند قدمی میروم در کوچه. کوچه دراز است. و دو سرش به
خیابان. قدممیزنم آرام. زنی چادری در حالیکه احتمالن مردش در چند قدمیاش ـدر خانهشان بازـ مشغول
شستن ماشین است، نزدیکم میآید. چیزی در دستش، میایستد و دستش جلومیآید. در
حالیکه سرم را پایین میآورم، متوجهمیشوم شیرینی است. داخل یک پلاستیک. پلاستیکی
زردرنگ و دستهدار: حد نهایت بیذوقی و بیحالی. برمیدارم. ممنونم.
به راه نانوایی که میروم
یادممیآید پنجشنبه است و فاتحه ـهرچند زن چیزی نگفت. و در بلاد مسلمانی هم
لزومی به گفتن نه. در دستم اما شیرینی خشکمیرسد. دو تکهاش میکنم با دست. میبرمش
به دهان. احساس دستم درست بود. مدتی است، روز آغازینش را نمیدانم، پایکوبی هم نمیگیرم،
ولی چند ماهی میشود به احساسم اطمینان عجیبی پیداکردهام. هرچه میگوید، بیکموکاست
درست ازآب درمیآید. باخودگفتم بازماندهی عید است و خوراک بیت نبوده. چه منت که
زیرکیکرده و برای مردهگان خویش ثواب میخرند. و روایتها بسیار برای زیارت اهل
قبور در عصرِ شبهایِ جمعه.
قدمزنان: چه غریب است این موجود. بیامان به
یاد مادرم افتادم به سالهای دور ـراستی یادش گرامی. آنجا که شیرینیها را پنهان
میکرد از ما بچهها. میگفت وقتی آمدند و رفتند، هرچه خواستید بخورید ولی حالا
نه. اما وقت خوردن که میرسید: یا آنچه میخواستیم بخوریم، نبود، ویا آنقدر ماندهبود
که شدهبود شبیه تعارف این زن.
باد خنکی میآید.
همراه
موجود غریب همیشه همراهم میرسم به نانوایی. پسرکِ پیشبند سفیدِ لمیده جلوی
تلویزیون دارد عید میبیند. عیدِ تمامشده. تنهاست و تنورش خاموش. هرچند با تنور
خاموش عجیب به ذهن میرسد ولی میپرسم ناندارد یا نه. بیآنکه به من نگاهی
بیندازد، میرود کنار تنور، جایی پنهان از دید من، میآورد. کمی سرد است اما قابل
برای من. دست که در جیب میکنم، پسرک تازهبالغشدهی شهرستانی، خیره به تیوی و
درحال دورشدن از من، میگوید کل تنور را پیشتر حسابکردهاند برای مردهگان،
فاتحه.
عجب! چه عصر خوبی دارند مردهگان
این شهر صرفن در پنجشنبهها. رومیکنم به خانه. قدمزنان. فاتحه را سرآخر میفرستم.
ولی نه برای ثوابی که بوی ماندهگی میداد، بل به پاس نانی که ندیدم چه کسی
نذرداد.