۱۳۸۸۰۸۱۲

پیش‌بینی

مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهارده)


از همون اولش که بنا رو گذاشت به صحبت کردن باید بو می‌بردم که قراره چه بلایی سرم بیاره. تا نشستم، شروع کرد به حرف زدن. من احمقم با صداقت همیشگیم که به درد «عصرِ فروشنده‌‌هایِ اسکاچ‌هایِ سیمی تو اتوبوس‌های صد و پنجاه تومنی» نمی‌خوره، به‌ش گوش دادم. ماشینش تر و تمیز بود. از این پیکان‌های سفیدی که خاتمی برای پایان دادن به نسلش رفت ایران‌خودرو و قرار شد از اون به بعد ایرانی‌ها سمند سوار شن تا وقتی می‌خورن به بقیه‌ی مردم دنیا با ماشین‌های شاسی بلندشون، سرشون بخوره به کیسه‌ی هوا تا مغزشون پخش نشه رو شیشه‌ی جلوی ماشین.

برعکس بقیه‌ی شخصی‌ها که یا وسط خیابون وامی‌سن یا چند متر اونورتر، کشید کنار و اومد جلوی پام و بعد زد رو ترمز. با این حرکتش تو این غروب کثیف و بارونی تهران یاد تاکسی‌های زردرنگ شهرهای بزرگ آمریکا افتادم تو فیلم‌ها که فقط یه نفر رو سوار می‌کنن و بعد دربستم حساب نمی‌کنن. اما احساس خوبِ ناشی از اون حرکت و این فکر، تو همون لحظه با راننده‌‌ی دیگه‌ای که از کنار پیکان سفیدِ بخت من رد ‌می‌شد، مثل لایه ازن تو این روزها پاره شد:

ـ هـــــو! گوسفند چرا بغلتو نیگا نمی‌کنی؟!

اون این و گفت و رد شد. منم سوار شدم. مثل یه اتفاق معمولی تو روند زندگی. مثل تصادف پسر همسایمون وقتی همین دیشب می‌خواست بره بیمارستان و کنار بزرگراه یه ماشین زد له‌ش کرد.

ـ سلام...خسته نباشی.

ـ مرتیکه‌ی پفیوز!... خودش همین چند لحظه‌ی پیش بود که ‌می‌خواست بپیچه به راست بدون راهنماها، حالا می‌خواد من واسش راهنما بزنم! چه انتظارایی دارن ملت!... تازه آخرش که چی؟ یا اون می‌خوره به من یا من می خورم به اون! بالاتر از اینم هس؟ نه والا.

چشم‌های ریزی داشت. از اونا که وقتی به‌شون خیره هم بشی سخت بشه فهمید داره راست می‌گه یا دروغ؟

ـ رفتم بخاریشو راه بندازم طرف وارد نبود ترموستات ببنده. خودم آچارو ازش گرفتم و بستمش. اما انگار خراب بود چون آمپرو می‌چسبوند به ته! پیش پای شما بازش کردم. حالا نیگا کن آمپرو...

یه چیزی تو درونم می‌گفت قبل از اینکه دیر بشه باید پیاده شم. یه چیزی مثل یه لحظاتی که قبلا همه‌مون داشتیم تو زندگی و انگار تکرار بشن تو لحظه‌ی الآنمون و بعد ما رو ناخودگاه متوجه این موضوع کنن که این کار رو قبلا انجام دادیم و نتیجه‌اش هم کاملا مشخصه. یه چیزی تو درونم می‌گفت نتیجه‌ی حرف‌های پیرمرد هم معلومه!

ـ چه اشکالی داره آدم که مسافر سوار می‌کنه ماشینش گرم باشه، هوم؟... وقتی این شاسی رو بدی بالا هوا گرم می‌شه و بعد اگه گرمت شد بده پائین. به همین راحتی. یا می‌ره بالا یا میاد پائین! بالاتر از اینم هس؟ نه والا...

بعد حرفاش کشید به مقایسه‌ی بین بخاری پراید و پیکان و تو یه دادگاه یه طرفه‌ای که داشت رأیش رو می‌داد به بخاری پیکان، من به این موضوع فکر می‌کردم که قراره چه بلایی سرم بیاد و چرا یادم نمیاد که ته ماجرا چی بود؟

و ته ماجرایی که اولش باید می‌خوندم چی بوده، درست وقتی یادم میاد که سر کوچه‌مون می خوام پیاده شم و وقت حساب کردن کرایه رسیده.