‏نمایش پست‌ها با برچسب مايكرو فيكشن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مايكرو فيكشن. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰۰۸۰۱

معضل‌



مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهل)

برای سانچو پانزا‌یِ کافکا
   دعوت‌شدم به یه مراسم داستان‌خونیِ نیمه‌خصوصی. نیمه‌خصوصی یعنی یه کارمند رسمیِ دولت، البته از اونایی که دستشون به دهنشون می‌رسه، برداره و یه مجلس خصوصی ترتیب‌بده از رفقا و چیزایی که بهشون علاقه‌‌داره. باید بگم داستان‌خونی چیزیه که معمولن ازش دوری‌می‌کنم. نه به خاطر دلایل بزرگ و قلنبه‌ـ‌صلنبه، نه؛ فقط به این خاطر که بِهِم خوش‌نمی‌گذره. یه سری موجودات عین خودت یا اگه شانس بیاری بدتر از خودت ـ‌در این صورت فاکتور امید به زندگی‌ات بالاتر می‌ره!‌ـ جمع شدن دورِ هم و رو صورت هم هی بالا میارن. هی آروغ می‌زنن و هی بالا میارن.
   چون از دعوت نمی‌شه گذشت، سعی‌می‌کنم یه جوری برم که آخر ماجرا برسم. آخر مهمونی برام جذاب‌تره. آخر مهمونی جایی که شات‌هایِ ویسکی‌هایِ ناب جایگزین خوندن داستان‌ها شده. آخرِ مهمونی جایی که آشناها از هم گریزونن و غیرآشناهای اولِ مهمونی حالا دارن باهم آشنا می‌شن و بده‌ـ‌بستون می‌کنن. هرچند باید گفت این آشنا‌‌های جدید هم همون راه قبلی‌ها رو دنبال می‌کنن و دفعه‌های بعد نمی‌خوان حتی رو صورت اونیکی تف بندازن!
   اگه با خودم باشه، بیشتر دوس‌دارم نصیبم یه خوشگلِ جاافتاده باشه که بتونم یه دل سیر، بدون دغدغه‌ی صدمن یه غاز باهاش بِلاسم. اما اینقدر شانسم گُه هست که سهمم بشه ک.
   ک. یه ژورنالیسته. یه ژورنالیست با مخ ژورنالیستیِ پر از مانع واسه نوشتن. پر از خط‌ و خطوط ناشی‌ از خط‌کشی‌ها. منتهای علاقه‌اش هم اینه که واقعیت‌های بیرونی رو بکشه تو داستان‌هاش. همینه که وقتی می‌خواد چیز بنویسه در واقع چیزی نمی‌نویسه. اینجا باید انصاف به‌خرج‌بدم و بگم که خودشم این ماجرا رو قبول‌داره و مردونگی می‌کنه و نوشته‌هاش رو به چاپ‌نمی‌رسونه. و اضافه‌کنم که این صداقتشه که من رو کنارش می‌شونه.
   مانع‌های ژورنالیستی ک. باعث می‌شن مثلن همین اتفاقی که براش تو روز قبل افتاده و یه عالمه چیز داره برای نوشتن، از دَس‌بده. ماجرا از این قراره که خونه‌ی ک. اونقدر کوچیکه که نمی‌تونه بگوزه. در واقع ک. از این می‌ناله که خونه‌ش جایی برای گوزیدنم نداره. چون یه آپارتمان با متراژ زیرِ پنجاس که از وقتی بچه‌شم به دنیا اومده و شادی رو به‌ش هدیه کرده، زنش دیگه اون رو تو اتاق خواب راه‌نمی‌ده. چون شادی، به علاوه‌ی بچه و اسباب و اثاثیه‌ش و البته خود زنه، جایی برای اون و البته گوزیدناش نذاشتن.
   ک. می‌گه بیشترین زجر رو زمانی می‌کشه که غذا می‌خوره و معده‌ش بلافاصله شروع‌می‌کنه به تولید گوز: «مثل زمانی می‌مونه که شاش‌بند بشی پسر. می‌خوای بشاشی اما جایی برای شاشیدن نیست!» ک. می‌گه این دوتا، راست و چپ یه معادله‌ان. اما به نظر من اصلن نمی‌تونن با هم برابر باشن. شاش‌بند شدن خیلی بی‌ریخت‌تر از گوزبند شدنه.
   ک. یه مشکل دیگه هم از این بابت داره:‌ جلوی زنش اصلن نمی‌تونه راحت بگوزه چون اون یه زن سنتیه. در واقع اون حتی تو توالت هم راحت نیس! چون بعد از گوزیدن باید به شکایت رسمیِ زنش برسه: صدای گوز باعث شده یا بچه بیدار شه و نق بزنه، یا آبروی زنش تو در و همسایه بره. خلاصه گوزیدن برای ک. شده یه معضل.
   ک. بعد از یه پک عمیق به سیگارش اذعان‌می‌کنه که دیگه اینا براش طبیعی شدن. یعنی بهشون تن‌داده. می‌گه فاجعه زمانیه که بری توالت و گوزت نیاد! من باورم نمی‌شه. اینو به‌ش می‌گم. اما اون قسم‌می‌خوره که این اتفاق براش افتاده. می‌گه یه روز نشسته بوده رو مبل و داشته تلویزیون می‌دیده که یهو گوزش میاد. هرچی در توان داشته داده به پاهاشو و جستی زده و رسیده به توالت. اما بعدش هرچی تلاش کرده، گوزش بیرون‌نیومده که نیومده! دست از پا دراز‌تر از تو توالت زده بیرون و با زحمت زیاد خودش رو انداخته رو کاناپه‌یِ حالِ چُس‌قَدریش.
   اینجای ماجرا، سیگارِ تو دستش رسید به فیلتر. نگاش رو انداخت به من، که یعنی بی‌شعور همدردی‌ت چی شده. کمی به‌ش همدردی دادم. اونم فقط به این خاطر که تو این ماجرا چیز بغرنج وحشتناکی می‌دیدم که غیرقابل حل به‌نظرمی‌رسید. اون حالا مست ‌شده‌بود و خطری. بنابراین سعی‌کردم قیافه‌ی جدی‌تری به خودم بدم. کمرم رو راست‌کردم و دست‌هام رو چسبوندم به سینه و کردمشون تو هم و گفتم: «خب!».
   همین یک کلمه کافی بود تا اون ادامه‌بده. اونم ادامه‌داد. وقتی حرفاش تموم‌شد، از اینکه با تمام وجود به حرفاش گوش داده‌بودم ازم کمال تشکر رو کرد و راه افتاد تا ترتیبِ یه آشنای دیگرو بده.    

۱۳۸۹۱۲۱۰

گزارش



مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و نه)

برای چخوف
   فکرشم نمی‌کردم که قراره بعد از کوبیدن مسیر نه‌صد و هفتاد و پنج کیلومتری، سرشبی برسیم به یه پیرزن وسط یه روستا، تو دلِ یه بیابون که وقتی «حیاتی» می‌خواد خبر بگه؛ پاشه و بگه: «دخترا وَرْخِزه بِره یِکْ چِدِره وَرْ سِرْ خُو کُنه!»(۱)
   سردبیر که زنگ زد و موضوع تهیه‌ی گزارش تکمیلی رو گفت، به امید اینکه چیز جدیدی علاوه بر خبر روی خروجی سایت، دستمون رو بگیره راهی شدیم. اما دیدن اون واکنش تو لحظه‌ی ورودمون از پیرزن، ما رو واداشت که بی‌خیال درآوردن تجهیزات فیلمبرداری بشیم.
   وقتی به سمت آدرسی می‌رفتیم که گرفته بودیم تا بتونیم شب رو یه جوری سرکنیم، کوچه پس‌کوچه‌های دل‌گیر و خشک یه روستایِ کویری، دیدنِ حرکات پیرزن و گفتن اون جمله، شایدم خستگیِ سفری ناخواسته و زمینی، باعثِ تجاوزِ خاطراتِ غبارگرفته‌ی تهِ ذهنم، به تراوشات امروزیش شد. جوری که علاوه بر خودم، بچه‌ها هم صداشون دراومد: «...کَرد این خاطراتِ نوستالژیکت ما رو!». اما خب؛ تجاوزه دیگه، دستِ خود آدم که نیس.
   اولین تجاوز مربوط می‌شد به مادربزرگم. مادرِ مادرم. مادربزرگی که کوچیکیام هیچ‌وقت به‌ش نگفتم «مامان‌بزرگ». چون اون زمانا پیش خودم هِی فکرمی‌کردم چرا باید به این پیره‌زن فرتوت و خمیده‌پشت که قدش از مامانمم کوتاهتره بگم «مامان‌بزرگ»! تو عالم بچه‌گی از اون کمرِ خمیده و عصای قهوه‌ای رنگ چوبی‌ش وحشت داشتم. گرچه کبودی ناشی از اعتراض رگ‌های دستش به حصاری از جنس پوستی چروکیده با لکه‌هایی جابه‌جا و قهوه‌ای، من رو بیشتر می‌ترسوند وقتی اونا رو می‌ذاشت رویِ نوارِ سیاه‌رنگِ دسته‌ی عصا. البته باید بگم که مشکل من با این‌دسته از کلماتِ ترکیبیِ فارسی تو بچه‌گی کم نبود. علاوه بر «مامان‌بزرگ» که باهاش بدجوری مشکل داشتم، «دوزندگی اتومبیل» هم بود. ترکیبی که تو بچه‌گی هروقت تو سردر مغازه‌ یا تابلویی می‌دیدم، اون رو جدا و به صورت «دوـزندگی اتومبیل» می‌خوندم و هی با خودم کلنجار می‌رفتم که مگه اتومبیل‌ها هم دوتا زندگی دارن!؟
   مامان‌بزرگ تهِ همدردی با شخصیت قهرمان فیلم‌ها بود. خیلی دوست دارم بدونم اگه حالا زنده بود چی کار می‌کرد وقتی می‌فهمید تاریخ مصرف قهرمانی تو اکثر فیلم‌ها، حتی تو بالیوودی‌هاش هم تموم شده. وقتی می‌نشستیم و باهاش فیلمی‌ می‌دیدیم، اگر برای شخصیت اصلی ماجرا اتفاق ناگواری می‌افتاد زار‌زار می‌زد زیر گریه. جوری هق‌هق می‌کرد که بغض گلوی ما بچه‌ها رو می‌گرفت و گاهی که دیگه کار بالا می‌گرفت و به گریه‌ی ما می‌کشید، یکی از بزرگترها می‌اومد و تلویزیون رو خاموش می‌کرد. اتفاقی که هیچ‌کدوم از ما بچه‌ها رو خوشحال نمی‌کرد. بنابراین سعی می‌کردیم بغض‌ها رو تو گلومون نگه‌داریم که یه‌وقت کار به تعطیلی تلویزیون نکشه. چون تلویزونی که تو خونه‌ی مادربزرگ بود از این بِلِرهایی بود که دو لنگه درِ چوبی داشت. اگر خاموش می‌شد علاوه بر راضی‌کردن مامان و بابا، یه ده دقیقه‌ـیه ربعی طول می‌کشید تا بالا‌بیاد.
   بچه‌ها داشتن درباره‌ی مشکلات احتمالی فیلمبرداری فردا صحبت‌می‌کردن. طبق معمول تنها نفر غایب تو بحث من بودم چون می‌دونستن کاریه که ازم برنمیاد. رسیدیم دَم یه بقالی. پیشنهاد دادم ازش خرید کنیم برای شام. وارد بقالی شدیم. برای این کار من و یکی از بچه‌ها کافی بودیم. نمی‌خواستیم به پیرمردی که صاحبش بود شُک واردکنیم. چیزای محلی دبشی داشت. بوی موندگیِ توی بقالی دوباره داشت یه سری خاطرات رو برای تجاوز بسیج می‌کرد که با تمام قوا جلوش وایسادم. داشتم توی یخچال فکسنی پیرمرد رو دید می‌زدم که دیدم یه ‌چهارـ‌پنج‌ تایی پنیر سفید پگاه با بسته‌بندی مخصوصشون روی هم چیده شدن. نمی‌دونم چرا، اما یُهو دلم شور زد. هرچی بیشتر به پنیرها نگاه می‌کردم بیشتر دلم آشوب می‌شد. به نظر می‌رسید مدت‌هاس اونجا روی هم چیده شدن و منتظرن تا یکی بیاد و بخردشون. نگاه خیره و التماس‌آمیز پنیرها کار خودش رو کرد. لحظاتی بعد بود که نقش ناجی اونا رو به عهده گرفتم.
   ماجرای نگرانی برای پنیرها یکی از بچه‌های جدید گروه رو واداشت که به‌م تذکر بِده چیزای بزرگتری هم برای نگرانی وجود داره، مثلِ یه میلیارد و خورده‌ای آدمِ هنوز گرسنه تو دنیا یا آمار تجاوز به زن‌ها تو هر دقیقه تو کل دنیا و... . بچه‌ها ساکت شدن. نمی‌دونم شاید به خاطر تاسف‌خوردن و ناراحت‌شدن. شایدم به این خاطر که کاری بیشتر از این تو اون لحظه نمی‌تونستن انجام بدن.
   همونطوری که راه می‌رفتیم و روستا کف پاهامون رو با سنگ‌های ریز و درشت‌ش آشنامی‌کرد،‌ به این مسئله فکر می‌کردم که تا حالا چقدر درباره‌ی این چیزا نوشتن و گزارش کردن. بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالن هم وقتی دیدن کاری بیشتر از این از دستشون برنمیاد بی‌خیال شدن و رفتن سراغ چیزای دیگه‌. مثلن سریال‌های سیاسی خاورمیانه. ممکنه بی‌خیال هم نشده باشن و واگذارشون کرده باشن به خودِ خدا تا ترتیبش رو هر جوری دوس‌داره بده.
   بعد از شام صحبت پیرزن شد و سن صدو‌پنج سالگی‌ و باکره‌گی‌ش، که من صادقانه گفتم من از اون آدمایی‌ام که اگه برم لب دریا حتمن یه آفتابه آب باید با خودم داشته باشم. صداقتم به‌علاوه‌ی تعریف کردن بیش از حد اراجیف‌هام؛ باعث شد بندازنم بیرون اتاق برای وقت‌خواب. بیرون اتاق، می‌شد ادامه‌ی همون اتاق که یه در از باقی خونه جداش می‌کرد و بعدش با چندتا پله می‌رسید به حیاط و در ورودی خونه.
   روی ادامه‌ی اتاق دراز کشیده بودم که جدی‌جدی باورم شد حتمن یه آفتابه آب رو با خودم ببرم لب دریا هروقت که می‌رم، چون واقعن هیچ ستاره‌ای تو شب کویری وجود نداشت!    

۱-به زبان خراسانی. معنایش به فارسی: «دخترا پاشین برین چادر سر کنین».

۱۳۸۹۱۱۱۸

سخاوت


مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و هشت)



تو راه خونه بودم که دبیر سرویسِ ادبیِ ماهنامه‌ای که مدت‌ها قبل ازش اخراج ‌شده‌بودم، زنگ زد. مطلب می‌خواست تا منتشر کنه. گفتم خبرش می‌کنم. مکالمه با دبیر، من رو به این فکر واداشت که چطوری شده که این مرتیکه به من زنگ زده، اونم بعد از حدود چند ماه؟ تنها چیزی که به‌ش رسیدم این بود ‌که احتمالن آدم درست و حسابی‌ای اطرافش تو این آخر هفته‌ای پیدا نمی‌شده که برداشته و روانداخته به من!
   تو فکر نوشتن و ننوشتن و کرایه‌ی آخرِ ماه سوئیتی بودم که تو اجاره‌ام بود که نگام گیرکرد به جمله‌ای رو یه دیوار از جنس سیمانِ‌ سفید: «لعنت بر کسی که اینجا آشغال بریزد.» جمله‌ا‌ی آشنا. اونقدر آشنا که از بس همه‌جا دیدمش، تو ذهنم حک‌شده و دیگه کمتر به‌ش توجه‌می‌کنم، درست مثل همکارهای سرِکارم. حتی با وجود اینکه کلی از این «شرکت‌های سه‌کلمه‌ای» اومدن و از این سطل‌هایِ مخصوصِ مکانیکی گذاشتن، بازم حضور پررنگِ این جمله همه‌جا حس می‌شه.
   چند قدمی بیشتر از دیوار دور نشده‌بودم که با خودم گفتم برای ادای دِیْنی به‌ جمله، که خاطراتم از کودکی تا میانسالی بدجوری باهاش گره‌خورده، بد‌نیست یه بار دیگه به رسم رفاقت برگردم و نگاهی به‌ش بندازم. سیگاری آتیش زدم و به سمت دیوار برگشتم. وقتی به‌ش رسیدم، جلوتر رفتم. دیوار به خونه‌ای شمالی تو یه خیابون، که دوطرفش بازه تعلق‌داره. خونه‌ای که دیوارِ یه طرفش محدود می‌شه به خونه‌ی همسایه و دیواری که روش این جمله رو نوشتن، رو به یه محوطه‌ی درخت‌کاری شده‌اس. از اون محوطه‌هایی که هرجا شهرداری پیداکنه انگولکش می‌کنه و چهارتا صندلی می‌ذاره و می‌ده نقاشی‌اش می‌کنن و شب‌ها، یعنی در واقع صبح‌های زود که کارگراش سردشون می‌شه، کنارش وایمی‌سن؛ چند تیکه چوب آتیش‌می‌زنن و گُه‌می‌زنن به هرچی نقاشیِ دیواریه و زیباسازیه شهریه.
   تو یه متری جمله‌ام که به کشف جدیدی نائل می‌شم: بین واژه‌ی «لعنت» و عبارت «کسی که اینجا آشغال بریزد.» فاصله وجود داره. فاصله که در واقع یه‌جور قلم‌گرفته‌گی. انگار عبارتی وجود داشته که (البته حدس‌می‌زنم چی باشه!) و اون رو خیلی ناشیانه و با بی‌حوصله‌گی و عصبیت هرچه تمام‌تر با یه قلمو رنگ‌گرفتن. حتمن پیش خودتون می‌گید من از کجا این همه حس رو یه ‌دفعه متوجه‌شدم، خب توضیح‌ش ساده‌اس: برای اینکه من نویسنده‌ام!
  اون عبارتی که روش رو قلم‌گرفتن ترکیب زیبا و تاثیرگذارِ «پدر و مادر»ه. نویسنده‌ی ما هم احتمالن به‌خاطرِ شدت لحن تذکری که می‌خواسته بده و تاثیرگذاری اون، از ترکیب عاطفیِ «پدر و مادر» استفاده کرده. ترکیبی که معمولن هر انسان ایرانی‌ای رو برافروخته می‌کنه. و اگرهم به خاطر چیز بی‌ارزشی مثل آشغال باشه، که دیگه بیشتر. به همین خاطر هم هست که معمولن برای اینکه انتقاممون رو از کسی که زورمون به‌ش نمی‌رسه بگیریم، یا انتهای درجه‌ی نفرتمون رو نسبت به کسی نشون‌بدیم، از فحش‌های مناسبی مثلا در وصفِ مادر استفاده می‌کنیم. راقم این سطرِ کاربردی، پررنگ و توچشم هم بعد از نوشتنش حتمن تاثیرش رو دیده.
   از خودم می‌پرسم چرا بعد از یه مدت ترکیبِ عاطفی مذکور دچار قلم‌گرفتگی شده با اینکه جواب‌می‌داده؟ تنها احتمالی که می‌شه در این محله‌های جنوبی تهران به‌ش داد اینه: با توجه به آبرودار بودن صاحبِ دیوار؛ پیرمردی، ریش‌سفیدی، کسی که تحمل سرزنشش برای صاحب دیوار گرون تموم‌می‌شده، روزی جلوش رو گرفته و به‌ش گفته: آخه پدر و مادر طرف چه گناهی کردن وقتی خودِ طرف شعور نداره و میاد و آشغال می‌ریزه اینجا پشت دیوار تو! صاحبِ دیوار ما هم بدون اینکه چیز اضافه‌ای بگه، برداشته و اون ترکیبِ جادویی رو علی‌رغم میل باطنی‌اش از کلِ جمله قلم‌کشیده. واِلّا این همسایه‌ها‌ی جدید آپارتمان‌نشین اطرف و روبه‌روی خونه‌ش، مُسَلّمن عددی محسوب‌نمی‌شن که بخواد به خاطرشون ترکیب عاطفی مذکور رو از تو عبارت کامل و منسجمی که نوشته‌بوده، بیرون بکشه.
   حالا که جلوی دیوارم، جمله به نظرم ناقص‌میاد. تاثیر جمله‌ی اول رو هم نداره چون حول و حوش یک متری جلوتر از عبارت مذکور یه کپه آشغال ریز و درشت، خشک و تر جمع شده.
   در حالی به سمت خونه راه‌‌می‌افتم که کمی دچار حس ترحم مسخره‌ای شدم به خاطر غرور از بین رفته‌ی پدر و مادرِ محبوسِ پشت رنگ‌گرفتگی. نزدیکی‌های خونه، ل. زنگ می‌زنه. زنگ‌زدنِ دبیر و دیدن اون جمله، قرارم رو با ل. به‌کل از یادم برده‌بود. سریعتر حیاط رو به سمت سوئیت طی می‌کنم تا محیای حضور ل. بشم. گور بابای مطلب و دبیرِ سرویس ادبیِ ماهنامه!


۱۳۸۹۱۱۱۵

پشت‌بومِ مجازی

  
مايكرو فيكشن 
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و هفت)


می‌شه گفت این قانون عرفیِ پذیرفته شده‌ایه که زندگی تو خونه‌ای که پشت‌بوم نداره امکانپذیر نیست. گرچه خودش می‌گه احتیاجی به پشت‌بوم نداره اما برای کاری که ازم خواسته امروز براش انجام بدم وجود چیزی به اسم پشت‌بوم لازمه.
   عصر بود که زنگ زد برم پیشش و دیشش رو تنظیم کنم. البته این حرفه‌ای نیست که داشته باشم، اما خب برای دوستام انجامش می‌دم. از پشت تلفن نمی‌شد فهمید که مسته. به گفته‌ی خودش، تا حالا هیچ‌وقت کسی متوجه این قضیه نشده. احتمالن من رو «کسی» حساب نمی‌کنه. بازهم به گفته‌ی خودش، این‌کار رو خیلی حرفه‌ای انجام می‌ده. منظورش حفظ حالت عادی و نرماله پشت تلفن و موقع حرف‌زدنه زمانی که مسته. یه‌بار به‌م گفت این‌کار رو زمانی یادگرفته که می‌خواسته دختری رو که دوست‌داشته حفظ کنه. اما خب اگه مثلِ همه عقل داشت، می‌فهمید حفظ‌کردنِ دخترها به موادی بیشتر از لاسیدن از پشتِ تلفن احتیاج داره اونم تو زمانِ مستی و تظاهر به نبودنش!  
   زمانِ نه چندان دوری پیش رفقاش مست می‌کرد. اما مدتی‌ایه که دیگه تنها مست‌ می‌کنه. طبیعیه، چون چوب‌خط‌اش پیش رفقاش پر شده. علت‌اش خیلی سا‌ده‌اس: وقتی مست می‌کنه، ترس؛ بیشتر اشیایِ شکستنیِ دم‌دستش رو برمی‌داره!
 می‌رسم دم‌در خونه‌اش. چون دکمه‌ی زنگی پیدا نمی‌کنم، مجبورم به گوشی‌اش زنگ بزنم. تلفن می‌کنم، اما بی‌اثره. احتمال می‌دم هنوز مست باشه و یه گوشه‌ای ولو شده باشه.
  خونه‌ای که اجاره کرده، یه کلنگیه که طبقه‌ی بالاش هم یه مستاجر دیگه داره. این رو قبل از اومدنم به‌م گفته. اما چیزی که گفته با چیزی که حالا می‌بینم کلی فرق داره. درواقع اگه بخوای حساب کنی، رو پشت‌بومِ خونه‌ی‌ اصلی یه طبقه‌ ساختن. طبقه که نه، یه‌جور نیم‌طبقه، یه چهاردیواری. یه چهاردیواری که آشپزخونه و خواب و توالت و حموم رو چپوندن توش. به نظر می‌رسه این عمل برعکس اغلب کارهامون از اولش با حساب و کتاب، و در راستای یک هدفِ غائی انجام شده باشه: اسکان به بندگان در راه مانده‌، بی‌خانمان و کم‌پول خدا!
   درزدن هم فایده نداره. مجبورم از تجربه‌‌ی کوهنوردی‌ام کمک‌بگیرم. تجربه‌‌ای که می‌گه باید از دیوار بالا رفت. عَلَمَک گاز تو دستِ چپ‌ام خودنمایی می‌کنه. اما وجدانم چیزی‌ایه که همیشه تو این‌جور وقت‌ها تجاوزمی‌کنه: این بار در نقش «آقایِ ایمنی». یه آدم مست رو می‌ذارم سمت چپ وجدانم، آقایِ ایمنی هم مجبوره بیاد سمت راست. آموزش، کار خودش رو می‌کنه: سمت راست همیشه پیروزه. رای به نفع آقایِ ایمنی صادر می‌شه. راستی اگه آدم‌ها وجدانشون کارمی‌کرد شاید بیشترشون تو وسط شلوغترین مهمونی‌ها و توجه‌ها هم، تنهاترین و بدبخت‌ترین موجودات روی زمین بودند.
   نوکِ پنجه‌یِ پام رو می‌ذارم رویِ شیار لوزی‌شکل و زنگ‌گرفته‌ی پائین در. روی پنجه‌ی پا بلند‌می‌شم و دست مخالفم رو می‌گیرم به لبه‌یِ سیمانی و برجسته‌ی قاب فلزی و زنگ‌زده‌ی بالای در. کفِ اونیکی پام رو می‌ذارم روی دستگیره‌ی داغون در. حالا اگه روی همین پا بلندشم، می‌شه با اونیکی دست لبه‌ی سیمانی بالای در رو گرفت. با این عمل، خودم رو از روی در می‌کشم بالا. روی لبه‌ی سیمانی می‌شینم و بعد از برگشتن، دستام رو به لبه می‌گیرم و پاهام رو لیزمی‌دم روی در فلزی. حالا دقیقا پشتِ درم. وقتی برمی‌گردم سایه‌ی یه آدم افتاده رو موزائیک‌های حیاط. چشمام مثل شات‌هایِ مزخرفِ سریال‌هایِ کشدارِ تلویزیونی گیرنمی‌کنه به سرِسایه تا آروم‌آروم بالا بره و بخوره به پاها و بعدش تنه‌ی تکیده و استخوونیِ یه جوون که به نظر میاد همسایه‌‌یِ بالاسریِ رفیق من باشه؛ بلکه همه‌ی اینایی که گفتم تو یه لحظه برام اتفاق می‌افته. سری تکون‌می‌دم و نگاه خیره‌اش رو با بی‌تفاوتی به سمتِ تنها دری که روبه‌رومه طی‌می‌کنم.
   تصویر داخل اتاق چیزی نیست که نشه حدس‌اش رو زد. آدمی رو که صحبتش بود، درازکشیده روی تخت و داره خرناس می‌کشه. بیدار کردنش بی‌فایده‌اس. بنابراین تصمیم می‌گیرم بذارم تو عالم خودش حال‌کنه. ولی حالا که با این همه بدبختی اومدم تو اتاق دوست ندارم خیلی راحت در حیاط رو بازکنم و برم سمت خونه. درثانی اگه امروز این‌کار رو انجام ندم، ممکنه دوباره زنگ بزنه و من، تو رودربایستی مجبور شم بیام و دوباره از بالای درِ حیاط بیام تو!
   چیزی که هست اینه‌که دیش احتمالا باید رو پشت‌بوم باشه. پشت‌بومی که می‌شه سقف همون نیم‌طبقه‌ای که برای «مانده‌گانِ در راه» ساخته شده. بنابراین راه نیم‌طبقه‌ی بالا را پی می‌گیرم. تو ذهنم دارم خودم رو آماده می‌کنم تا برخورد اولم رو با همسایه‌ی دوستم یه‌جورایی ماست‌مالی کنم. باید اعتمادش رو به خاطر اون طرز واردشدنم، برگردونم. یه حسی به‌م می‌گه طرف کینه‌ای نباید باشه. این امتیاز خوبیه. می‌رسم جلوی در. متوجه‌ی یه چیزی می‌شم: پله‌هایی که به خونه‌ی این جوونک ختم می‌شه از ورودی خونه‌ی رفیقم می‌گذره. این نشونه‌ی خوبیه: اون‌ها همدیگر رو تقریبا می‌شناسن. اگرم نشناسن، حداقل تحمل می‌کنن. این برای کاری که می‌خوام انجام بدم لازمه. در می‌زنم و منتظر می‌شم. بعد از اومدن صدایی ناشی از بهم خوردن چیزی یا افتادنش، جوونک در رو باز می‌کنه. صورتش از اونیکی فکر می‌کردم هم تکیده‌تره. استخوون گونه‌هاش برای اینکه شکایت خودشون رو نشون بدن نسبت به لاغری بیش‌ از حد صورتش، از زیر قابِ مستطیلیِ عینکِ‌ دسته فلزی‌اش زدن بیرون. می‌تونی امتداد نگاه متعجبش رو از دیدن من دنبال کنی، اما ته‌اش چیزی گیرت نمیاد چون می‌رسه به خودم. زیر‌پیرهنِ آستین حلقه‌ایش از همه‌چیز تو این صحنه محشرتره. همه‌چیز در حد اعتراضه فقط انگار جوونکه که این فریادها رو نمی‌شنوه: فریادهایی از عضله‌ها برای دریافت غذا.
   بعد از توضیح دادن ماجرا، جوونک اجازه می‌ده برم بالای سقف خونه‌ش. برای رفتن به اونجا، باید از داخل خونه‌ش بگذرم. برای تنظیم دیش دوست‌ام که اون پائین تو خواب بعد از مستیه، یه شانس دیگه هم آوردم: دوستم مَرام به خرج داده و یه سیم مستقل برای این جوونک کشیده. این ماجرا باعث می‌شه با استقبالی پرشور از طرف جوونک برای این‌ کار مواجه بشم که کمتر نمونه‌اش رو تو زندگی تجربه کردم.
   دیش رو تنظیم می‌کنم و آماده‌ام که راه خونه رو درپیش بگیرم. هنگام رد شدن از طبقه‌ی پائین، دوستم هنوز طاق‌باز خوابیده و خرناس می‌کشه.         

۱۳۸۹۰۷۱۲

کوبا



مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و شش)
به یاد براتیگان
ممکنه یه روز که اصلن حواست پیش خاطره‌هات نیست، یکهو کسی جلوت سبز بشه که یه خروار خاطره‌ی بد و خوب رو تو کله‌ات زیر و رو کنه و ببرتت به روزای دور. وقتی سوار اتوبوس شدم و بعد از چند ایستگاه نشستم، سنگینیه نگاهش رو بیشتر حس‌کردم. نگاهی که از همون ابتدا که سوارشدم نشونم کرده بود. اولش فرار می‌کردم، اما بعد از چند دقیقه که تحملم تموم شد و تصمیم رو گرفتم که با اولین نگاه چیزی به‌ش بگم و برگشتم و به‌ش نگاه‌کردم، خندید. اون زودتر از من رسیده بود به روزهای دور.
موتورسیکلتی داشت صد و هفتاد و پنج سی‌سی: کوبا. هر وقت که می‌خواست جایی بایسته، چند ده‌متری عقب‌تر باید می‌زد رو ترمز. همیشه وقتی باهاش قرار داشتیم زودتر به محلِ قرار می‌رسیدیم، با اینکه اون سواره بود و ما پیاده. وقتی‌ام می‌رسید با موتورش چند دور می‌زد تا کاملا بایسته. به همین خاطرم به‌ش می‌گفتیم ابرام‌چرخی! دور اول رو بزرگتر برمی‌داشت. بعد همینطور کوچکش می‌کرد تا می‌رسید به مرکز دایره‌هایی که سر بعدیش می‌شد ته آخری. تا آخرشم که موتور رو فروخت نفهمیدم برای چی خریدتش. فقط این رو می‌فهمیدم که یه جورایی با خودِ موتور حال می‌کرد. همیشه‌ی خدا هم تمیزِ تمیز بود، اونم تو یه شهری شرجی، پُرِ بارون و گِل.
واقعا سازنده‌ی این موتور رو دوست‌داشتم. دوست‌داشتم بدونم از این اختراعش واقعا چی نصیبش شده. دوست داشتم بدونم چرا ترمزی اختراع کرده که خیلی دیر می‌گیره. از این لحاظ با بقیه سازنده‌هایی که دنیا رو گُر‌‌وگُر با تولیداتشون کرده بودن دنیای عجول‌ها، کلی فرق داشت. می‌تونستی تصور کنی که زمان اختراعِ ترمز این موتورسیکلت، وقتی داشته یه بُطر آب‌جو را سر می‌کشیده و پاش رو انداخته بوده رو اونیکی پاش و با اونا نیرویی رو به عقب به صندلیش وارد می‌کرده تا به پایه‌های جلویی صندلی حالی داده باشه، طرح ترمز این وسیله‌ی نقلیه‌یِ پر سر و صدا رو تو ذهنش گذرونده و بعدش همون‌رو همونطوری که فکر کرده، پیاده‌کرده.
همیشه با صدایِ قُروقُرِ موتورش می‌فهمیدیم که ابرام‌چرخی داره میاد. اون فرمانده‌ی گروهان ما بود. به دلیل نداشتن افسر، فرمانده‌ی گروهان سربازی رو سپرده بودن به یه استوار، که می‌شد ابرام‌چرخیِ ما. بعدتر‌ها که با هم اُخت شدیم، عصرها رو حوالیِ شهر محل خدمت می‌گذروندیم. اون به ما، من و محمد که همیشه با هم بودیم مرخصی می‌داد و خودشم که مجرد بود با ما می‌زد بیرون. تو خود شهر نمی‌شد چرخید. چون هم کوچک بود و هم، همه با هم آشنا. در ضمن نه تو بازار شهر آنچنان دختری پیدا می‌شد و نه تو خیابوناش، که باهاش بشه ابرام رو کمی دست بندازیم. شهر هم حوالی ساعتای هفت به بعد می‌شد جشنِ مرده‌ها؛ مردم می‌چپیدن تو خونه‌هاشون. هیچ‌وقتم نفهمیدم چرا.
نیمه‌ی دوم عید بود که شد نوبت ما که بریم مرخصی؛ یعنی نصف گروهان که من و محمد هم جزوشون بودیم. ساکمون رو برداشتیم و مثل همیشه با کلی منت و قدم‌رو رفتن و پاچسبوندن تا جلوی درِ دژبانی، که بزرگترین عذاب برای یه سرباز وظیفه محسوب می‌شه، بالاخره زدیم بیرون. صد قدمی نرفته بودیم که صدای موتور ابرام‌چرخی کل فضای اطرافمون رو برداشت. برای اینکه بدونیم پشت‌سرمونه احتیاجی به بوق‌زدن نداشت. من به محمد گفتم که سوار شیم. فرصت خوبی بود. می‌تونست زمانی رو که هنگام خروج از در دژبانی هدر داده‌بودیم جبران کنه و ما رو زودتر از سایرین برسونه به ایستگاه قطار. ایستادنی درکار نبود. باید همونطوری که حرکت می‌کرد سوار می‌شدیم. این کار رو بارها انجام داده بودیم. ابرام چند ده‌متری مونده به ما ترمز کرد و ما با کم شدن سرعتش یکی‌یکی سوار شدیم. اول محمد و بعد‌ش هم من.
طبق معمول صدای موتور، حرف‌های ما رو به هم نامفهوم می‌کرد. علاوه بر اون‌ها بادی که به گوش‌هامون می‌خورد، کاملا ما رو ناشنوا کرده بود. نمی‌دونم چقدر، اما مقداری که رفتیم حس کردم ماشینی پشت سرمون میاد که میلی برای سبقت گرفتن نداره. این موضوع کاملن برای ما عادی بود. ابرام چون ترمز نداشت، از یه حدی تندتر نمی‌رفت و همیشه تو خیابونا ماشین‌ها می‌افتادن پشت ما و بی‌حوصله می‌شدن. مدتی گذشت و ماشین تقریبا چسبیده بود به سپر موتور. با دست اشاره کردم که از ما سبقت بگیره اما بی‌فایده بود. با توجه به فاصله‌ی من و ابرام هم، فریاد زدن‌هام بی‌فایده می‌شد. سعی کردم بی‌خیال ماشین بشم. تو همین فکرها، حس کردم چیزی داره می‌خوره به پام. پام رو که نگاه کردم، گوشه‌ی سپر یه جیپ نظامی رو دیدم و بعدترش کلی درجه که خراب شده بود رو شونه‌ی آدمایی که تو ماشین بودن. سروانی که کنار راننده نشسته بود با چهره‌ای درهم، و اشاره‌های دست به‌مون می‌گفت که بزنیم بغل. وقتی زدم رو شونه‌ی ابرام که به نظرم دیگه دیر شده بود. چون دو ردیف دژبان برای متوقف کردن ما، صد‌متری جلوتر انتظارمون رو می‌کشیدن. ابرام تا بیاد بزنه رو ترمز و بایسته ردیف دژبان‌ها رو رد کرد و ما مثل بدل‌کارای سینما از پشت موتور پیاده شدیم. حالا موتور بود و ابرام و دوتا سرباز دژبانی که از پشت یقه‌ی لباسش رو گرفته بودن تا نگه‌ش دارن غافل از اینکه این ابرام نیست که نمی‌خواد بایسته بلکه موتورشه که ترمز نداره!
ما، من و محمد به خاطر کوبایِ ابرام، و نه به خاطر چیزهای بزرگ، راهی بازداشتگاه پادگان شدیم. وقتی تو اتاق بازداشتگاه نشسته بودیم رو موکت، سرباز دژبانی که شام رو برامون آورد به‌مون گفت که اون‌همه درجه که دیده بودم مربوط می‌شده به یه تیم بازرسی از امنیت‌زمینی ستاد که برای بازدید اومده بودن به پادگان ما. اون همه درجه باعث شد کوبا مجرم شناخته بشه و برای یه ماهی بره آب‌خنک بخوره و ما هم عید رو تا سیزده به درش تو همون پادگان لعنتی با ابرام‌چرخی بگذرونیم. گرچه این موضوع چندان تفاوتی برای ابرام نداشت چون همیشه تو اون پادگان لعنتی بود.

۱۳۸۹۰۶۰۴

دو موقعیتِ داستانیِ یک دهه شصتی


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و پنج)


برای رفتن به خانه‌‌ی الف.جیم‌ها با سه نفر از دوستان قراری گذاشته‌ایم در میدان پ. چون بعد از مدت‌ها به آنجا می‌روم در نظردارم که شیرینی بخرم. من کمی دیرتر خواهم رسید. این را در مترو می‌فهمم و به دوستان می‌گویم. آن‌ها در جوابم می‌گویند که بیش از این نمی‌توانند در میدان پ. بمانند. بنابراین زودتر از من آنجا خواهند بود. قرار نیست شام بمانیم. پس باید بجنبم. برای من که هنوز یک پایم در گِل سنت گیر است و پای دیگرم مدت‌هاست که در هواست تا بلکه در بِلادِ مدرنیته فرود آید، انتخاب شیرینیِ تر مناسب به نظر می‌آید. گرچه نگرانی‌ام بیشتر از این گرمایی است که ممکن است چهره‌ی ظاهریِ آن‌ها را هنگام بازکردن‌شان در خانه‌ی الف.جیم‌ها دلپذیر جلوه ندهد.

از مترو در آخرین ایستگاه پیاده می‌شوم. پیِ شیرینی‌فروشی را از چند نفر می‌گیرم. آخری، نشانی یک شیرینی‌فروشی نزدیک میدان ص. را می‌دهد. بعد از خرید شیرینی باید سوار تاکسی شوم تا به خانه‌ی الف.جیم‌ها برسم. مانند همیشه آخرین استعدادم در این زمینه یک پیکان درب و داغان است. خود را به سختی در گوشه‌ی صندلی عقب جا می‌دهم. صندلیِ عقب را با دو مرد شریک‌ام: مردی که در کنار من نشسته‌ است دستِ راستِ پهنش را روی یک طرف سینه‌ام انداخته، هدفونِ گوشیِ آی.فونش را تا دسته در گوشش فروکرده و به تخمش‌ام نیست که بر طبق یکی از بند‌های کنوانسیون‌ حقوق بشر، از وقتی من هم سوار این اتومبیل شدم، سهمی مساوی درست به اندازه‌ی او از صندلی عقبِ اتومبیل دارم. او مانند تمام آیْ.فون دارها کمی چاق است. مرد دیگر را از این‌جا نمی‌توانم ببینم.

‌ در جلو، پسری جوان هم در کنار راننده نشسته است. پس تا اینجا: پنج مرد در یک پیکان از بازماندگان دهه‌ی شصت!

مردی که کنار من نشسته است اصلن به این موضوع فکرنمی‌کند که هر دو به یک اندازه کرایه می‌دهیم پس قاعدتا باید به یک اندازه جا اشغال کنیم. مردی که کنار من نشسته است اصلن به این موضوع فکرنمی‌کند که صدایِ زیاد هدفونش نه بر اساس معیارهای استاندارد جهانی، که بر طبق نظرات کارشناسان برنامه‌‌هایی همچون به خانه برنمی‌گردیم، بلکه از همانجا به سرکار بعدی می‌رویم استودیو صدا و سیمان شبکه‌ی پایتخت، هم به گوش خودش آسیب می‌زند و هم به حقوقِ شهروندی من تجاوز می‌کند ـ‌‌ نه! این دفعه نمی‌گویم بر طبق یکی از بند‌های کنوانسیون حقوق‌بشر چون عبارتِ «حقوق شهروندی» چیز دیگری است و «حقوق بشر» هم سال‌هاست که کلیشه شده. مردی که کنار من نشسته است اصلن به این موضوع فکرنمی‌کند که آن قسمتی که زیر فشار دستش قرار دارد،‌ قسمتی است که از عضوی به نام قلب محافظت می‌کند.

در همین اندیشه‌ها و با فریب دادن خود با این اندیشه‌ها به خاطر فرارِ از واقعیتِ‌ سنگینی همچون وزن یک دست، بالاخره امرِ واقعِ لاکانی ـ‌ یعنی مردِ آیْ.فون‌ دارـ موقعیتِ داستانیِ اول به راننده می‌گوید نگه دارد تا پیاده شود.

او که پیاده می‌شود، مردی که در موقعیتی برابر با من و در گوشه‌ی دیگر ماشین قرار گرفته، دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و زل می‌زند به من. برای فرارِ از این احساسِ بدِ سوژه‌ی یک فرد منحرف قرار گرفتن، واکنش اغلب زنان را هنگامی که نگاهی را متوجه خود می‌دانند انجام می‌دهم: گوشه چشمی برای مطمئن شدن از نگاهی که متوجه من است و سپس پرسیدن سوالی پرت، یا با جوابی معلوم از راننده.

مردی که به من خیره شده، گوشی‌اش را در می‌آورد و جوری که ببینم جلوی چشمانم می‌گیرد. ماشین پشت چراغ قرمز می‌ایستد. زمان در نگاه مرد خیره به من باسرعت می‌گذرد و برای من کند. چراغ سبز می‌شود. راننده ماشین را تویِ دنده‌ می‌گذارد. ماشین زوزه‌ای می‌کشد. بعد از گذشتن از تقاطع ماشین مصلمن دنده می‌خواهد. اما راننده دنده‌ نمی‌دهد. موتور که می‌غرد، متوجه می‌شوم راننده حواسش پیش زنی است با مانتویی تنگ و دلربا، و موهایی رنگ‌شده و رها در سر تقاطع. زن مشغول حرف زدن با گوشی است. راننده بوق می‌زند. زن اعتنایی نمی‌کند. ماشین همچنان دنده می‌خواهد. راننده اما، دوباره بوق می‌زند. زن مسیر مخالف را پیش می‌گیرد. گویی صحبتش جدی باشد و راننده او را می‌آزارد. ماشین همچنان دنده می‌خواهد. مردی که به من خیره بود دیگر حواسش پیش من نیست. زن کاملا از کنار تاکسی هم رد می‌شود. راننده در آخرین لحظات حیات موتور ماشین‌ به آن جانی تازه می‌بخشد.

کم مانده بود اشتباه کنم. خیلی کم: نزدیک بود به خاطر ماجرای راننده و زنِ سرِ تقاطع، لبخندی بزنم و مردی که بعد از گذشتن از تقاطع دوباره به من خیره شده این لبخند را حمل بر رضایت من کند. اما خودم را کنترل کردم.

راننده به ماشین دنده می‌دهد و با نگاه به ما در آینه می‌گوید:

ـ آدم به تکاپو می‌افته!... شما جوونا رو نمی‌دونم اما ما... شاید از ذهنتون بره با دیدن یکی دیگه اما واسه ما پیرمردا اینطوری نیس...

کسی چیزی نمی‌گوید. بعد از مدتی سر تکان دادن و انداختن ماشین توی دنده‌ی سه با نگاه مجدد به ما در آینه، انگار که تایید حرف قبلی‌اش را بخواهد، می‌گوید:

ـ آدم به تکاپو می‌افته بدجور!

مردی که مشتاق نگاه من بود می‌خواهد پیاده شود. ماشین می‌ایستد. ابتدا من پیاده می‌شوم. به نظر می‌رسد همچنان به من نظر دارد. من با سری افتاده دوباره سوار می‌شوم. در انتهای مسیر، خودم را در گوشه‌ی یک دهه شصتیِ دیگر می‌یابم. باید مقداری از مسیر را بر‌گردم. چون جایی را که به راننده سپرده بودم پیاده‌ام کند، فراموش کرده است.


۱۳۸۹۰۵۲۹

شکاف

مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و چهار)


زنی که روبه‌رویم ایستاده است چادری دارد به رنگ سیاه. زنی که روبه‌رویم ایستاده است، نه، زنی که روبه‌روی من و مادرم ایستاده است دهانی دارد بزرگ، لبانی دارد بی‌رنگ و چشمانی دارد بی‌فروغ. سعی کرده‌اند تفاوتی در من ایجاد شود با دیدن روسریِ سرمه‌ای رنگی که از زیر چادرِ عربی‌ و گشادش بیرون زده. او ایستاده است پشتِ میزِ کوچکی که رویش مانیتورِ ال‌.ای.دی نقره‌ایِ سامسونگِ دلپذیری قرار دارد. گفته‌اند به آن نگاه نکند. زن از فواید ماه رمضان می‌گوید. مادرم از فرط بی‌حالیِ ناشی از گرسنگی، چشمانش را مقابل تلویزیون چهل اینچِ ال.ای.دیِ سامسونگی که زندگی‌ِ او و پدرم را بلعیده، بسته و درازکشیده. گفته‌اند ثوابِ خوابیدن را نیز به حسابش می‌ریزند.

همه‌ی این‌ها در فاصله رفتنِ من از اتاقم تا آشپزخانه رخ می‌دهد.

به آشپزخانه می‌رسم. احساس می‌کنم زن را در جایی دیده‌ام. هرچه به ذهنم فشار می‌آورم بیشتر شک می‌کنم. به شرکت گوگل احتیاجی نیست.‌ کنترل را برمی‌دارم. دکمه‌ی زوم را می‌زنم. سعی می‌کنم چادر را حذف کنم از کادر. چادر به راحتی حذف می‌شود گویی هیچ‌وقت نبوده است. همانطور که صورت زن بزرگتر می‌شود پیکسل‌ها کدرتر می‌شوند. آن‌ها کش می‌آیند و گوشه‌هایشان تیزتر و مبهم‌تر می‌شود. لبانِ بی‌رنگ‌ِ زن، بی‌رنگ‌تر می‌شود. وِلومی‌شود روی پیکسل‌ها. گونه‌هایش تخت می‌شود و بی‌حالت، درست همانند شیشه‌ی ال.ای.دی. به جایی نمی‌رسم. زوم را برمی‌گردانم. منتظر می‌شوم تا مگر دوربین تلویزیون به یاریم بیاید. تلویزیون به این خواسته‌ی من بی‌تفاوت مي‌ماند. به نظرم می‌رسد که اگر روی خاطره‌هایم زوم کنم نتیجه‌ی بهتری بگیرم. تنها امیدم به آنها به این خاطر است که آن‌ها هنوز دیجیتالی نشده‌اند.

کند و کاو خاطره‌ها هم در ابتدا بی اثر می‌نمایاند. به حال برمی‌گردم و مقابل تلویزیون: منتظر می‌مانم. فایده‌ای ندارد. دوباره، اما بی‌اختیار به گذشته می‌روم: یاد روزی می‌افتم در ماه رمضان. روزی آفتابی. روی یک صندلی گوشه‌ی یک پارک. جای نامناسبی برای تجدید یک دیدار. دوستی مرا به دیدار با دختری دعوت کرد که می‌خواست اگر بشود، با او پیمان زندگیِ مشترک ببندد. دخترک در آنروز دوستش را با خود آورده بود. دوستم و آن دخترک را برای بستن پیمان، به‌هم معرفی کرده بودند. آن روز اولین دیدار آندو نبود. دخترک با لبانی قرمز، مانتویی مشکی، شالی رها روی موها و چشمانی پنهان‌شده پشتِ عینکی دودی همراه با دوستش آمدند. او و دوستم بعد از مدتی گفتگو، احتمالا درباره‌ی آینده که قدم زنان و دور از من و دوست دخترک اتفاق افتاد، جلوی ما از هم جدا شدند. دوستم جای دوستش را روی صندلی گرفت. دخترک همراه با دوستش از جلوی ما رد شدند و به سمت توالت پارک رفتند. دوستم گفت به خاطر شیفت کاریه دخترک مجبور شدند که جدا شوند. به او گفتم خوب چرا قرار چنین امر مهمی را در زمانی می‌گذارند که نصفه و نیمه رها شود. پاسخی نداد. سیگاری آتش زد و خیره شد به جلو. لحظاتی بعد بود که دخترک با زنی که حالا در مقابلم می‌بینم یکی شدند. ‌

همه‌ی این‌ها در فاصله‌ی برگشت من از آشپزخانه به اتاقم رخ می‌دهد.


۱۳۸۹۰۵۰۲

We are not in the "funny games


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و سه)


برداشت اول

مرد می‌پرسد: «اتوبوس‌ میدوون م. خیلی وقته که رفته؟»

من می‌گویم:‌« اینکه الان حرکت کرد مگه اتوبوسی نبود که می‌رفت به میدوون م.؟!»

مرد با لبخندی ساده‌لوحانه‌ صورت آفتاب‌سوخته‌اش را برمی‌گرداند. من هم که چند دقیقه‌ای قبل از آمدن این مرد در ایستگاه نشسته‌ام صورتم را برمی‌گردانم.

کنارِ جایی که ما نشسته‌ایم، تاکسی‌ِ سبز رنگی پنچر شده و مسافرانش را پیاده کرده است. راننده که زن است؛ روبه صندوقْ‌عقب حرکت می‌کند تا زاپاس و وسائل پنچر‌گیری را بیاورد. به نظر می‌رسد کمی به زحمت افتاده باشد. مردی که تا چند لحظه‌ی پیش کنارم بود از جایش بلند می‌شود. تصویر تاکسی و زن با مرد عوض می‌شود. با صدای ترمز اتومبیلی در آنطرف خیابان، تصویر مرد جایش را به اتومبیلی جلوی یک زن می‌دهد. زن توجهی نمی‌کند. اتومبیل عقب‌تر می‌آید. زن از سوار شدن امتناع می‌کند. لحظه‌ا‌ی بعد ماشین از جا کنده می‌شود؛ گویی هیچ‌وقت آنجا نبوده است. با رفتن اتومبیل، تصویر تبدیل می‌شود به مردی دست‌فروش، درست همانطرف خیابان.
به نظر شلواری در دست دارد؛ دو لنگ‌اش را از جای اتو رو‌ی هم خوابانده و روی یک دستش گرفته است. زیر آفتاب بساط کرده است. چهره‌ای سوخته، و نگاهی خیره و روبه‌جلو دارد. لحظه‌ای بعد زن و مرد جوانی که به او می‌رسند جای تصویرش را می‌گیرند. آن‌ها از کنارش می‌گذرند. او نگاهشان نمی‌کند. حتی به نظر نمی‌رسد جنسش را تبلیغ ‌کند. زن و مرد کمی از سرعتشان را، به‌خاطر ترحمشان کم می‌کنند. آن‌ها همانطور که مسیر خود را ادامه می‌دهند، برمی‌گردند و نگاه معنادارشان را تا جایی که چرخش گردن‌شان اجازه می‌دهد پی می‌گیرند. ادامه‌ی نگاه آن‌ها تصویر را دوباره به مرد دستفروش می‌دهد. لحظه‌ای بعد اتومبیلی دیگر تصویر را مال خود می‌کند. زن نگاهی به داخل ماشین می‌اندازد. لحظه‌ای مکث می‌کند، بعد کمی عقب می‌رود اما نه به اندازه‌ی ماشین قبلی. ماشین اما، از جایش تکان نمی‌خورد، گویی به خودش اطمینان داشته باشد. زن وقتی می‌ایستد به مسیر ماشین‌های پشت‌سر نگاه می‌کند. همچون کسی که قبل از انجام کار مهمی بخواهد تمام جوانبش را بسنجد: شاید ماشین بهتری در راه باشد! اما نه، به سمت اتومبیل حرکت می‌کند. در عقب را باز می‌کند. سوار می‌شود. ماشین خیلی نرم به راه می‌افتد. تصویر دوباره به مرد دست‌فروش می‌رسد. او همچنان با همان دستی که چند دقیقه‌ای می‌شود شلوار را گرفته‌ است، خاموش و بی‌صدا به مقابلش زل زده است، به خیابان، به من، به ایستگاه؟

تصویر اتوبوس جای مرد دست‌فروش را می‌گیرد. سوار می‌شوم. وقتی با تصویر یکی می‌شوم، روبه‌رویم تاکسی سبز رنگ به خودش تکانی داده است. راننده‌ی اتوبوس آرام از کنارش رد می‌شود.

کات.


برداشت دومی وجود ندارد.



۱۳۸۹۰۴۳۰

چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟

مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و دو)


چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟ دِ بگو؟ چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی اینطوری که میای تو اتاق و می‌چرخی دور من؟ اینطور که خیره می‌شی به ملافه‌های کثیف و رد کثافت‌های روش رو می‌گیری تا برسی به پوستم، همونجا که تو این روزا شروع می‌شه این لذت مبهم؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ نکنه فکر می‌کنی پرت و پلا می‌گم، هوم؟! نه، خیالت جمع باشه. ولی باور می‌کنی اگه همین حالا ازم بپرسی می‌گم نمی‌خوامش! نه تو رو و نه این دنیای قشنگ و پر از احساستو. آخِی! چی شد؟ نگو که به احساساتت برنخورد‌ه‌ها! همون احساساتی که اولین بار که منو دیدی تو چشمات موج می‌زد. آره! موج می‌زد. نگو نداشتی. نگو که دیوونم نشدی. نگو که با همین ناخن‌های خوش‌فرمت جِرم نمی‌دادی اگه همه‌ی این چیزایی رو که می‌گم و حقیقت داره تو روت می‌گفتم. اما بازم می‌گم اگه ازم بپرسی می‌گم نمی‌خوام؛ نه تو رو و نه این احساستو. چیه؟‌ نه، اینطوری نیگام نکن. ذره‌ی ذره‌ی وجودم داره اینو فریاد می‌زنه... هان! چی شد؟‌ نگفتی؟ چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟ بذار همینطوری باشه. بذار ملافه‌ها همینطوری چروکیده و کثیف بمونن. بذار بو بگیرن. اصلن بشین! چرا هر دفعه میای تو اتاق باید مثل پروانه دورم بچرخی؟ نگو شغلته! نگو می‌خوای از دستش ندی. آمارتو گرفتم. می‌دونم تازه‌کاری. می‌دونم به این کار احتیاج داری. ولی نگو نمی‌تونی چند دقیقه بشینی. اینجا که دولتی نیست، خصوصیه، پس بشین یه چند لحظه! نه!، نیگات نمی‌کنم. قول می‌دم. می‌دونی چرا؟ چون تا حالا، هروقت که این کار رو کردم روتو برگردوندی و بعدشم راتو کشیدی و رفتی. پس بشین! آخه چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی، هوم؟... اصلن می‌دونی چیه؛ بذار از این تخت نکبتی بیام بیرون، تلافی می‌کنم. یعنی واقعا تو نمی‌دونی هر وقت که نوک انگشتات می‌خوره به پوستم تا کجا می‌رم و برمی‌گردم؟ (شایدم اصلن برگشتنی در کار نباشه!) فکر می‌کنی حس ندارم، خب آره، پوستم حس نداره؛ اما بین خودمون باشه انگشتات چیزی نیست که حس نشه. هِی با تواَم!، نگفتی چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟... اون آماری رو هم که گفتم یه بلف بود. به‌دل نگیر. خودت بهتر می‌دونی با این باندی که رویِ صورت و دورِ لبامه که نمی‌شه چیزی از کسی پرسید. همین باندی که هر روز لمسش می‌کنی با انگشتای نازت. همین باندی که از وسط چاکی که راه می‌بره به لبام، نی رو خیلی با‌حوصله می‌بری توش. تازه‌شم، اگرم باندی وجود نداشت بازم این کار رو نمی‌کردم. این یه رازه. یه رازی بین من و تو. راستی تا حالا کسی به‌ت گفته تو این کار خیلی استادی؟ نه!، اشتباه نکن منظورم فروکردن نی نیست. منظورم طرز نگاه کردن چشماته به نی، وقتی داری آروم هلش می‌دی از لای لبام تا برسه به پشتشون. شرط می‌بندم تا حالا حتی به این موضوع فکرم نکردی. می‌دونم وقتی داری این کار رو می‌کنی حواست پیش حلقه‌ایه که کردی تو یکی از انگشتات. همین انگشتایی که من رو بد‌عادت کرده. همین انگشتایی که هرچی می‌کشم و نمی‌کشم از اوناس. یادته زل زده بودم به‌شون وقتی نرگس اینجا بود؟ نگو حواست نبود. مگه می‌شه شماها حواستون به این چیزا نباشه؟ یعنی لبخند‌ی‌ام که فردای اونروز به‌م زدی هیچ ربطی به این ماجرا نداشت؟ هِی، با توام‌آ! می‌گم یه دقیقه بشین، آخه چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور می‌کنی؟... باشه نگو! ولی دیگه هی نیا و دور تختم بچرخ. هی نیا و دولا شو و چشمامو دنبال مانتویِ کشیده شده‌‌یِ دور کپلت بکشون. کپلی که هر وقت دولا می‌شی می‌خواد جر بده زندان سفید و تنگ شلوارتو. دو دقیقه بشین! آخه چی رو می‌خوای جمع‌وجور می‌کنی؟ جواب همه‌ی اینا با من. اینجا مگه اتاق من نیست؟ هِی با تواَم!، می‌گم دو دقیقه بشین؛ آخه چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟

۱۳۸۹۰۴۱۹

ساعت آخر


مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و یک)


داره به‌م می‌گه دوست داره وقتی که مُرد بچه‌هاش بیان ببرنش و چالش کنن تو ده. می‌گه حال و هوای ده به‌ش بیشتر می‌سازه تا شهر و گورستان‌های اطرافش.

ـ گورستان‌های اطرافش؟!

نمی‌دونم این جمله‌ی کوفتی کی از دهنم واموندم پرید بیرون. یعنی باز همون عادت همیشگی؟!

وقتی می‌گمش مثل این می‌مونه که انگاری با برق چهارصد روبه‌رو شده باشه، بَن میکنه به لرزیدن و قیل‌و‌قال. بعد از مدتی که آروم‌ش می‌کنم، به حساب اینکه به‌ش بدهکارم، انتظار داره بشینم مثل یه پرستار سرخونه و بشم سرتاپا یه گوش مفت. به خودم می‌گم اینم از این عصر گوهمون. راستی راستی طرف زده تو خط مرگ و دنیای بعدش و خیال بیرون اومدنم نداره. می‌خواد به منی که بعد از چند سالی که از نبرد بین وجود داشتن و وجود نداشتن اون دنیا به نتیجه‌ای نرسیدم و طبعا همین جوری رهاش کردم؛ دست دوستی رو بعد از مرگ از اون دنیا دراز کنه. می خواستم بگم پیری بی خیال شو که دلم نیومد. حالا واقعا نمی‌دونم دلم باید برای خودم و قراری که امروز دارم بسوزه یا برای این پیری که هر وقت می‌خواد یه کلمه‌ی دیگه بگه آرزو می‌کنم عزرائیل بیاد پائین و از این انتظار نکبت نجاتش بده.

پیرمرد همونطوری حرف زد و حرف زد و من تو همین حین که اون حرف می‌زد به این سوال‌ها رسیدم که راستی وقتی پیر شدم چیزی دارم برای گفتن؟ نکنه یه وقت چیزی پیدا نکنم؟ اصلن از کجا معلوم که پیر بشم؟

ـ آره، اصلن از کجا معلوم که پیر بشی؟

ـ کی؟، من؟

ـ نه پس من...

نتونستم جلوی ترکیدن خنده‌ام رو بگیرم و پرستارهای بخش هم با شنیدن صدا جمع می‌شن. بعد از اینکه حالیشون می‌کنم شرایط تحت کنترله، می‌رن که به شیفت‌هاشون برسن. طرف با اینکه پیریه برای خودش، اما صدامو شنیده بود. این عادت منه. از وقتی یادم میاد همینطوریم: بعد از یه مدت که از فکر کردنم می‌گذره، اونایی که کنارم هستن صداشو می‌شنون. اول شروع کردنم به فکر کردن خوبه و کسی نمی‌فهمه، چون حواسم هست اما بعدش یهو دیگه نمی‌فهمم از چه موقع‌ش فکرم شروع می‌کنه به حرف زدن و این آبروی نداشته‌ی منه که داره به باد می‌ره. درست مثل «خصوصی» براتیگان که نمی‌فهمید چه موقع رفته تو رویای بابل. این مسئله برای اطرافیانی که باهاشون صنمی دارم مشکلی ایجاد نمی‌کنه اما این ماجرا مثلا زمانی افتضاح می‌شه که با یکی از اون دخترهایی قرار دارم که پسرخاله برام تور می‌کنه.

ـ من تنها زندگی می کنم آقا جون.

ـ چه ربطی به پیر شدن داره؟ ...در ضمن به من نگو آقا جون!

ـ چشم! دیگه نمی گم فقط عصبی نشو که برات خوب نیس...

ـ به درک. بذار عصبانی شم تا لااقل خودم از شک در بیام که هستم، یا نیستم.

ـ گوشاتون که قربونشون برم...

ـ خوبه که هنوز بچه نداری.

ـ نمی دونم. خوبه واقعا؟

ـ اینطوری دیرتر می‌فهمی که پیر شدی.

تا قبل از اینکه این جملات بین من و پیرمرد رد و بدل بشه، احساس می‌کردم شدم یه گوش بزرگ و پیرمرد هم شده دو تا لب بزرگ و هرچی این دوتا لب میگن با اون لثه‌های عفونی و دندون‌های کج و کوله میره توش. اما حالا با گفتن این جملات وجدانم کمی آروم می‌گیره.

پیرمرد هم حالا آروم گرفته. یه نگاه به‌ش می‌کنم. به نظر می‌رسه لب‌هاش دیگه لب نیستن. یعنی کار لب رو نمی‌کنن. من اما هنوز گوش موندم هرچند با ابعادی کوچکتر. پیرمرد داره سعی می‌کنه هرچی انرژی داره بده به شش‌هاش بنابراین کاری از دست حتی یه گوش‌ بزرگ هم برنمیاد.

۱۳۸۹۰۴۰۱

دُور


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و نه)


اینطور که پیش می‌آید. اینطور که به چشمانم خیره می‌شود و حرف‌هایش را به خوردم می‌دهد. اینطور که من نیازش را صرفا به یک انسان سراپاگوش، حس می‌کنم و آنرا گاه‌گداری در برخوردهای اجباری‌ کاری‌مان، با دلیل و بی‌دلیل وا‌می‌نهم. آنجا که می‌خواهد صحبت را همیشه با یک موضوع از رمق‌افتاده آغاز کند و با اینکه متوجه ملال من می‌شود همچنان ادامه‌اش می‌دهد انگار که چاره‌ای نداشته باشد. آنجا که می‌خواهد جبران گذشته کند در حالیکه قصدش فراموش کردن آن است. آنطور که می‌پرسد چرا حقوق‌مان را کم‌کرده‌اند در حالیکه می‌داند چرا! آنطور که سیگارش را با دو دستِ همیشه در حمایتِ فندک از ریخت‌افتاده‌اش روشن می‌کند و بعد انگار نداند که نمی‌شود تا اعتماد از دست‌رفته‌اش را بدین شکل از نو بنیان نهد، پُکی عمیق به آن می‌‌زند و دودش را طوری بیرون می‌دهد که گویی مي‌خواهد تمام فضای سرد و بی‌تفاوت اطرافش را مال خود کند. با همه‌ی این‌ کارها می‌خواهد آماده‌ی گفتن چیزی شود، اما نوبت به کلمه‌ها که می‌رسد، آنی خیانت می‌کنند، جمله‌ها مسیری دیگر می‌روند و حرف‌ها تکراری می‌شوند تا او به سکوتی جانفرسا تن دهد.

پُکی دیگر به سیگارش می‌زند تا فضا را بیشتر مال خود کند طبق قانون نانوشته‌ای که می‌گوید اگر در این دنیا چیزی بخواهی باید در قبالش چیزی بدهی. من اما، احساس می‌کنم چیزی اگر خراب شد، دیگر خراب شده باشد همچون «تپه‌هائی چون فیل سفید». احساس می‌کنم کوشش‌مان در این دنیا از پایه روی جای سفت و محکمی، چفت و بست نشده است. با خود می‌گویم برداشتن قدم بعدی‌ام چه دشوار است با این احساس. گاهی اوقات که درمانده می‌شوم از آگاهیِ به اینکه تا چیزی را از دست ندهیم چیزی را به دست نمی‌آوریم به این نتیجه می‌رسم که به راستی چرا رابطه‌هامان به این شکلِ درب و داغان، هِی کِش می‌آید؟ «چرا همه‌ی حرف‌هایمان را یك‌ریز و یك‌جا نمی‌زنیم تا بعد، چند سالی زنده‌گی كنیم؟» به راستی کی می‌خواهیم وانهیم چنین دورهای بیهوده‌ای را؟

دود را که بیرون می‌دهد، صورتش را میان کف دست‌هایش می‌اندازد تا حرف‌های عضله‌های صورتش را که گویی به آن‌ها هم اعتماد ندارد بر من پنهان کند. عضله‌های مرتعشی که با غلبه بر سکوت، می‌خواهند جلوی خیانت بعدی واژه‌ها را بگیرند. با خود می‌گویم شاید نداند عضله‌ها مانند کلمات و زبان آنقدرها خائن نیستند در ابراز حرف‌هاشان.

لحظاتی بعد، تمام تن‌اش به حرف‌ آمده‌اند.

۱۳۸۹۰۳۲۲

بزرگنمایی


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی)


بازکردن درِ خانه، ناکامی دسته‌ی کلیدها از سُرخوردن به مکانی دیگر به‌جز جیب شلوار، رفتن بر مسیری همیشگی: مسیری از روبه‌روی درِ ورودی تا اتاق خواب، قرار گرفتن پشت جالباسی در لحظه‌ای بعد بی آنکه بدانی علتش را، درآوردن لباس‌ها از تنی خسته در جلوی آینه‌ای تمام‌قد و سپس زُل‌زدن به غریبه‌گیِ تصویری از تنی همیشه آشنا به زوایای پنهان لخت‌اش... اندکی بعد گذاشتن حوله‌ای روی شانه‌، احساس خوب ناشی از این کار، احساسی شبیه به اطمینان از اینکه همه‌چیز مرتب است، مرتب و سرجایش مانند دیروز: همان حسِ خستگی پس از کار، همان آرامش، همان خانه با بوی همیشه‌گی‌اش... تاملی کوتاه و تکه‌تکه در زیر دوش با خود به چگونگی انجام این کارها و کمی بعد آرامش‌بخش یافتن بخشی از آن‌ها: همین به سلامت رسیدنِ به خانه، همین باز کردن در با صدای کلید‌های همیشگی‌، همین درآوردن لباس‌های روزمره‌گی، همین دوش گرفتن زیر آب داغی که حالا می‌ریزد روی سر و سینه‌ و قبل از آمدن روی ران‌هایت، لایشان را داغ‌ می‌کند تا تو را بسپرد به نوازشِ سرانگشتانی حالا یک‌سر چَشم شده و سیری‌ناپذیر از جستجو، سپری کردن هیجانی وهم‌آلود با تصویری تکه‌پاره از هم‌آغوشی‌ای در چند شب پیش: صورتی محو در تاریکی، همان صداها، همان بوی بدن، همان بوی عرق، همان رعشه‌ها‌ی لذت‌بخش، همان همان‌ها... و اندکی بعد از این هیجان‌ها که به نظرت می‌آید حالِ جَلق زدن هم نداشته باشی؛ پیچیدن تنگِ حوله‌ای سخت به خود و بردن هَزی دوچندان از این هم‌آغوشی و بعد ولو کردنش روی تخت تا رهایی کاملِ عضلات تنی بازشده در آغوشِ تنگِ تنِ لطیفِ حوله... بستن چشم‌ها، کمی احساس گیجی، برگشتن به پهلو و تسکین سر با وزن خود روی تخت، آزرده‌گی ناشی از این همه مانده‌گیِ در ملافه و کمی بعد اندیشیدن با خود که به‌راستی چقدر برایت مانند همیشه است این سردرد، این پهلو به پهلو شدن، این بوی مانده در ملافه و آرام شدنت با یاد خاطره‌ای از این بو، فشار بیشتر سرت بر تخت و انتظار آغوشی که از یادت می‌برد این سردرد را.


۱۳۸۹۰۱۲۱

نقش‌ها


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و هشت)


تو مسجدی نشستم که دارن روزه می‌خونن برای یه مُرده. مردم هم دسته دسته میان و انگار که کار دیگه‌ای از دستشون برنیاد، برای شادی روح‌ش یه فاتحه می‌فرستن و بعدشم یه خرما با چایی می‌زنن و آخرشم خداحافظ مسجد و آدم‌های تو مسجد.

طرفی که مجلس رو گرم نگه داشته معمولا بعد از چند دقیقه‌ای به مرثیه‌های تکراریش پایان می‌ده و شروع می‌کنه از روی اطلاعیه‌ای که به دستش دادن اسم‌ آدم‌های عزادار مراسم رو خوندن. در حین خوندن این اسامی به فکرم رسید که ممکنه اینطوری مرده رو بیشتر بترسونن تا اینکه بخوان باعث شادی روحش یا نجات از عذاب اخروی‌ش بشن.

حالا چطوری:

با خوندن اسامی‌ای که مرده باهاشون در تماس بوده و براشون کسی محسوب می‌شده، اون رو به یاد نقش‌هایی می‌اندازن که در زندگی بازی ‌می‌کرده و این به نظرم از همه‌چی ترسناک‌تره.

این واقعا ترسناکه که یکهو متوجه بشی مدت‌هاست مثلا یه پسرعمه داشتی که از سال‌ها پیش با یه بیماری دست و پنجه نرم می‌کرده و تو به‌ش حتی یه زنگ‌ام نزدی و اونوقت اون پا شده اومده تو مراسم تو و تو حتی نمی‌تونه یه سلام خشک و خالی به‌ش کنی. یا حتی به خودت بگی: «نگا کن من مُردم و این پسره با این سرطانش هنوز زنده‌اس و داره واسه خودش راس‌راس می‌گرده!»

واقعا دردناکه که با خوندن اسم پسر یا دخترت به عنوان آدم‌های عزادار، به‌یادت بیارن کارهایی رو که می‌تونستی و انجام ندادی براشون تو سال‌هایی که حالا از دستت رفته، چه برسه به اینکه بخوای از تو قبر پاشی بیای بیرون و انجامشون بدی!

شاید بدترین کار تو دنیا پذیرفتن نقش‌های زیاد تو زندگی باشه که بعدشم که مُردی همینطوری بخوان یادت بیارن و مجبورت کنن که از تو همون قبر صدبار آرزوی زندگیِ بدون نقش کنی!

شاید پیدا کردن یه مسیر آروم و بی‌دردسر و بدون نقش‌های زیاد تو زندگی کار چندان آسونی نباشه. چون هر طوری که باشه یه سری‌شون رو همینطوری رو کولت می‌ذارن تا آخر عمر. تازه اونایی رو هم که خودت نخواستی و به محض شناختن خودت از خودت و نقش‌هائی که قراره بازی کنی، کنارشون گذاشتی، بعد از مردنت انگار تازه میان تا انتقامشون رو ازت بگیرن.

شایدم بهترین کار مردن بی‌سر و صدا باشه اگه نشه یه سری از نقش‌ها رو از سرت واکنی. چون ممکنه از این همه نقشی که به عهده‌ات می‌ذارن خسته بشی و نخوای ادامه‌شون بدی.

۱۳۸۹۰۱۰۴

دیوارِ پیر


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و شش)


رویِ دیواری که جلوم ایستاده، یه آدمه که سر نداره. یه آدم، روی یه دیوارِ حالا بی‌اهمیت تو حومه‌ی یه شهر. یه آدم، روی یه دیوارِ بی‌اهمیتِ پیر. دیواری که آجرهاش؛ مثلِ دندون‌های زرد یه پیرمرد که از تو لثه‌ش زده باشن بیرون؛ از تو رگه‌های سیمانی‌ش زده بیرون. دیواری که مربوط می‌شه به همون زمانی که پِرین و مادرش و پاریکال، شهر و دیار خودشون رو وِل کردن به امید پیدا کردن پدربزرگش و مدتی در کنارش به خاطر پیدا کردن کار خوابیدن. گرچه تا همون اندازه‌ای که ممکنه داستان این سفر برای نسل من کهنه و دور به نظر برسه، ‌داستان این آدمِ روی دیوار کاملا مدرنه:

این آدم، چند برابری بزرگتر از قد و قواره‌ی یه آدم نرماله؛ یه‌جورایی بزرگ‌نمایی آدمای این عصر شاید. آدمی با لباسی سفید، که با دو تا دستش مشغول سفت کردن گره‌ی کراواتشه. دو تا دستی که روی هر کدوم از اونا یه ساعت از جنس طلا بسته شده و با زنجیری از همون جنس هم به همدیگه وصل‌ان. زنجیری با قابلیت برده‌گی. زنجیری گرچه به رنگ طلا، اما با موقعیت موجودی زنجیر.

اما به هر دلیلی که باشه و باعث شده باشه اون دستاش رو به هم زنجیر کنه (یا به‌هم زنجیر کنن!)، هیچ ربطی به دیوار پیر نداره. این دیوار پیر داره مثلِ یه آینه رفتار می‌کنه. به نظر می‌رسه آدمِ توی آینه سرش رو گم کرده باشه. اینقدر دوتا ساعتی رو که برای خودش درست کرده اون رو تو دردسر انداخته؛ اونقدر براش مهم شدن، که جایِ سرش رو تو آینه گرفته.

این آدمِ بی‌سر شاید اونقدر گنده شده که دیگه نمی‌رسه به دست‌های زنجیر شده به هم‌ش، نگاه کنه. این آدمِ بی‌سر شاید اونقدر به خودش مغرور شده که یادش رفته دست‌هاش مدت‌هاست به هم قفل شدن. شایدم از وقتی فهمیده سرش رو خیلی شلوغ کرده و دیگه به کاراش نمی‌رسه، دوتا ساعت ساخته از جنس طلا که همیشه به‌ش یادآور بشن کاراش خیلی مهم‌اند و همیشه وقت کم میاره. اصلا شایدم به این خاطر اونا رو به هم زنجیر کرده چون از این کار لذت می‌بره. چه کسی با اطمینان می‌تونه بگه نه؟

وقتی به این آدم بی‌سر نگاه می‌کنم که چطور بدون سر تو دستِ زمان اسیره، اونوقت دوست دارم فراموش کنم که کجا ایستادم. دوست دارم یکی من رو بچسبونه به خاطرات دوران کودکی. همونجا که وقتی بزرگ که می‌شیم، دوست داریم ازش یه چیزی بذاریم تو طاقچه‌ی اتاق خونمون تا «دایره‌ی کامل» رو با خیال راحت‌تری دور بزنیم. اما تو این جریان هم، این دیوارِ پیر بی‌تقصیره. تا کی باید قامت بی‌سرِ ما رو به یادمون بیاره؟

یه‌کم دورتر، درست پشت این دیوارِ پیرِ بلند که مربوط می‌شه به یه کارخونه‌ی قدیمی، دود‌کش‌های بلند و استواری قد کشیدن که حسرت رسیدن به آسمون رو از بین برده بودن برای آدمای زمان خودشون. تهِ همه‌ی این‌ها هم می‌رسه به یه رودخونه که برعکسِ همسایه‌هایِ با قدمتش که همیشه ثابت بودن و خودشون به وجود نیومدن، هنوزم که هنوزه روپایِ خودش ایستاده و جریان داره.