۱۳۹۰۰۸۰۱
معضل
۱۳۸۹۱۲۱۰
گزارش
۱۳۸۹۱۱۱۸
سخاوت
۱۳۸۹۱۱۱۵
پشتبومِ مجازی
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ سی و هفت)
۱۳۸۹۰۷۱۲
کوبا
۱۳۸۹۰۶۰۴
دو موقعیتِ داستانیِ یک دهه شصتی
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ سی و پنج)
برای رفتن به خانهی الف.جیمها با سه نفر از دوستان قراری گذاشتهایم در میدان پ. چون بعد از مدتها به آنجا میروم در نظردارم که شیرینی بخرم. من کمی دیرتر خواهم رسید. این را در مترو میفهمم و به دوستان میگویم. آنها در جوابم میگویند که بیش از این نمیتوانند در میدان پ. بمانند. بنابراین زودتر از من آنجا خواهند بود. قرار نیست شام بمانیم. پس باید بجنبم. برای من که هنوز یک پایم در گِل سنت گیر است و پای دیگرم مدتهاست که در هواست تا بلکه در بِلادِ مدرنیته فرود آید، انتخاب شیرینیِ تر مناسب به نظر میآید. گرچه نگرانیام بیشتر از این گرمایی است که ممکن است چهرهی ظاهریِ آنها را هنگام بازکردنشان در خانهی الف.جیمها دلپذیر جلوه ندهد.
از مترو در آخرین ایستگاه پیاده میشوم. پیِ شیرینیفروشی را از چند نفر میگیرم. آخری، نشانی یک شیرینیفروشی نزدیک میدان ص. را میدهد. بعد از خرید شیرینی باید سوار تاکسی شوم تا به خانهی الف.جیمها برسم. مانند همیشه آخرین استعدادم در این زمینه یک پیکان درب و داغان است. خود را به سختی در گوشهی صندلی عقب جا میدهم. صندلیِ عقب را با دو مرد شریکام: مردی که در کنار من نشسته است دستِ راستِ پهنش را روی یک طرف سینهام انداخته، هدفونِ گوشیِ آی.فونش را تا دسته در گوشش فروکرده و به تخمشام نیست که بر طبق یکی از بندهای کنوانسیون حقوق بشر، از وقتی من هم سوار این اتومبیل شدم، سهمی مساوی درست به اندازهی او از صندلی عقبِ اتومبیل دارم. او مانند تمام آیْ.فون دارها کمی چاق است. مرد دیگر را از اینجا نمیتوانم ببینم.
در جلو، پسری جوان هم در کنار راننده نشسته است. پس تا اینجا: پنج مرد در یک پیکان از بازماندگان دههی شصت!
مردی که کنار من نشسته است اصلن به این موضوع فکرنمیکند که هر دو به یک اندازه کرایه میدهیم پس قاعدتا باید به یک اندازه جا اشغال کنیم. مردی که کنار من نشسته است اصلن به این موضوع فکرنمیکند که صدایِ زیاد هدفونش نه بر اساس معیارهای استاندارد جهانی، که بر طبق نظرات کارشناسان برنامههایی همچون به خانه برنمیگردیم، بلکه از همانجا به سرکار بعدی میرویم استودیو صدا و سیمان شبکهی پایتخت، هم به گوش خودش آسیب میزند و هم به حقوقِ شهروندی من تجاوز میکند ـ نه! این دفعه نمیگویم بر طبق یکی از بندهای کنوانسیون حقوقبشر چون عبارتِ «حقوق شهروندی» چیز دیگری است و «حقوق بشر» هم سالهاست که کلیشه شده. مردی که کنار من نشسته است اصلن به این موضوع فکرنمیکند که آن قسمتی که زیر فشار دستش قرار دارد، قسمتی است که از عضوی به نام قلب محافظت میکند.
در همین اندیشهها و با فریب دادن خود با این اندیشهها به خاطر فرارِ از واقعیتِ سنگینی همچون وزن یک دست، بالاخره امرِ واقعِ لاکانی ـ یعنی مردِ آیْ.فون دارـ موقعیتِ داستانیِ اول به راننده میگوید نگه دارد تا پیاده شود.
او که پیاده میشود، مردی که در موقعیتی برابر با من و در گوشهی دیگر ماشین قرار گرفته، دستش را زیر چانهاش میگذارد و زل میزند به من. برای فرارِ از این احساسِ بدِ سوژهی یک فرد منحرف قرار گرفتن، واکنش اغلب زنان را هنگامی که نگاهی را متوجه خود میدانند انجام میدهم: گوشه چشمی برای مطمئن شدن از نگاهی که متوجه من است و سپس پرسیدن سوالی پرت، یا با جوابی معلوم از راننده.
مردی که به من خیره شده، گوشیاش را در میآورد و جوری که ببینم جلوی چشمانم میگیرد. ماشین پشت چراغ قرمز میایستد. زمان در نگاه مرد خیره به من باسرعت میگذرد و برای من کند. چراغ سبز میشود. راننده ماشین را تویِ دنده میگذارد. ماشین زوزهای میکشد. بعد از گذشتن از تقاطع ماشین مصلمن دنده میخواهد. اما راننده دنده نمیدهد. موتور که میغرد، متوجه میشوم راننده حواسش پیش زنی است با مانتویی تنگ و دلربا، و موهایی رنگشده و رها در سر تقاطع. زن مشغول حرف زدن با گوشی است. راننده بوق میزند. زن اعتنایی نمیکند. ماشین همچنان دنده میخواهد. راننده اما، دوباره بوق میزند. زن مسیر مخالف را پیش میگیرد. گویی صحبتش جدی باشد و راننده او را میآزارد. ماشین همچنان دنده میخواهد. مردی که به من خیره بود دیگر حواسش پیش من نیست. زن کاملا از کنار تاکسی هم رد میشود. راننده در آخرین لحظات حیات موتور ماشین به آن جانی تازه میبخشد.
کم مانده بود اشتباه کنم. خیلی کم: نزدیک بود به خاطر ماجرای راننده و زنِ سرِ تقاطع، لبخندی بزنم و مردی که بعد از گذشتن از تقاطع دوباره به من خیره شده این لبخند را حمل بر رضایت من کند. اما خودم را کنترل کردم.
راننده به ماشین دنده میدهد و با نگاه به ما در آینه میگوید:
ـ آدم به تکاپو میافته!... شما جوونا رو نمیدونم اما ما... شاید از ذهنتون بره با دیدن یکی دیگه اما واسه ما پیرمردا اینطوری نیس...
کسی چیزی نمیگوید. بعد از مدتی سر تکان دادن و انداختن ماشین توی دندهی سه با نگاه مجدد به ما در آینه، انگار که تایید حرف قبلیاش را بخواهد، میگوید:
ـ آدم به تکاپو میافته بدجور!
مردی که مشتاق نگاه من بود میخواهد پیاده شود. ماشین میایستد. ابتدا من پیاده میشوم. به نظر میرسد همچنان به من نظر دارد. من با سری افتاده دوباره سوار میشوم. در انتهای مسیر، خودم را در گوشهی یک دهه شصتیِ دیگر مییابم. باید مقداری از مسیر را برگردم. چون جایی را که به راننده سپرده بودم پیادهام کند، فراموش کرده است.
۱۳۸۹۰۵۲۹
شکاف
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ سی و چهار)
زنی که روبهرویم ایستاده است چادری دارد به رنگ سیاه. زنی که روبهرویم ایستاده است، نه، زنی که روبهروی من و مادرم ایستاده است دهانی دارد بزرگ، لبانی دارد بیرنگ و چشمانی دارد بیفروغ. سعی کردهاند تفاوتی در من ایجاد شود با دیدن روسریِ سرمهای رنگی که از زیر چادرِ عربی و گشادش بیرون زده. او ایستاده است پشتِ میزِ کوچکی که رویش مانیتورِ ال.ای.دی نقرهایِ سامسونگِ دلپذیری قرار دارد. گفتهاند به آن نگاه نکند. زن از فواید ماه رمضان میگوید. مادرم از فرط بیحالیِ ناشی از گرسنگی، چشمانش را مقابل تلویزیون چهل اینچِ ال.ای.دیِ سامسونگی که زندگیِ او و پدرم را بلعیده، بسته و درازکشیده. گفتهاند ثوابِ خوابیدن را نیز به حسابش میریزند.
همهی اینها در فاصله رفتنِ من از اتاقم تا آشپزخانه رخ میدهد.
به آشپزخانه میرسم. احساس میکنم زن را در جایی دیدهام. هرچه به ذهنم فشار میآورم بیشتر شک میکنم. به شرکت گوگل احتیاجی نیست. کنترل را برمیدارم. دکمهی زوم را میزنم. سعی میکنم چادر را حذف کنم از کادر. چادر به راحتی حذف میشود گویی هیچوقت نبوده است. همانطور که صورت زن بزرگتر میشود پیکسلها کدرتر میشوند. آنها کش میآیند و گوشههایشان تیزتر و مبهمتر میشود. لبانِ بیرنگِ زن، بیرنگتر میشود. وِلومیشود روی پیکسلها. گونههایش تخت میشود و بیحالت، درست همانند شیشهی ال.ای.دی. به جایی نمیرسم. زوم را برمیگردانم. منتظر میشوم تا مگر دوربین تلویزیون به یاریم بیاید. تلویزیون به این خواستهی من بیتفاوت ميماند. به نظرم میرسد که اگر روی خاطرههایم زوم کنم نتیجهی بهتری بگیرم. تنها امیدم به آنها به این خاطر است که آنها هنوز دیجیتالی نشدهاند.
کند و کاو خاطرهها هم در ابتدا بی اثر مینمایاند. به حال برمیگردم و مقابل تلویزیون: منتظر میمانم. فایدهای ندارد. دوباره، اما بیاختیار به گذشته میروم: یاد روزی میافتم در ماه رمضان. روزی آفتابی. روی یک صندلی گوشهی یک پارک. جای نامناسبی برای تجدید یک دیدار. دوستی مرا به دیدار با دختری دعوت کرد که میخواست اگر بشود، با او پیمان زندگیِ مشترک ببندد. دخترک در آنروز دوستش را با خود آورده بود. دوستم و آن دخترک را برای بستن پیمان، بههم معرفی کرده بودند. آن روز اولین دیدار آندو نبود. دخترک با لبانی قرمز، مانتویی مشکی، شالی رها روی موها و چشمانی پنهانشده پشتِ عینکی دودی همراه با دوستش آمدند. او و دوستم بعد از مدتی گفتگو، احتمالا دربارهی آینده که قدم زنان و دور از من و دوست دخترک اتفاق افتاد، جلوی ما از هم جدا شدند. دوستم جای دوستش را روی صندلی گرفت. دخترک همراه با دوستش از جلوی ما رد شدند و به سمت توالت پارک رفتند. دوستم گفت به خاطر شیفت کاریه دخترک مجبور شدند که جدا شوند. به او گفتم خوب چرا قرار چنین امر مهمی را در زمانی میگذارند که نصفه و نیمه رها شود. پاسخی نداد. سیگاری آتش زد و خیره شد به جلو. لحظاتی بعد بود که دخترک با زنی که حالا در مقابلم میبینم یکی شدند.
همهی اینها در فاصلهی برگشت من از آشپزخانه به اتاقم رخ میدهد.
۱۳۸۹۰۵۰۲
We are not in the "funny games
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ سی و سه)
برداشت اول
مرد میپرسد: «اتوبوس میدوون م. خیلی وقته که رفته؟»
من میگویم:« اینکه الان حرکت کرد مگه اتوبوسی نبود که میرفت به میدوون م.؟!»
مرد با لبخندی سادهلوحانه صورت آفتابسوختهاش را برمیگرداند. من هم که چند دقیقهای قبل از آمدن این مرد در ایستگاه نشستهام صورتم را برمیگردانم.
کنارِ جایی که ما نشستهایم، تاکسیِ سبز رنگی پنچر شده و مسافرانش را پیاده کرده است. راننده که زن است؛ روبه صندوقْعقب حرکت میکند تا زاپاس و وسائل پنچرگیری را بیاورد. به نظر میرسد کمی به زحمت افتاده باشد. مردی که تا چند لحظهی پیش کنارم بود از جایش بلند میشود. تصویر تاکسی و زن با مرد عوض میشود. با صدای ترمز اتومبیلی در آنطرف خیابان، تصویر مرد جایش را به اتومبیلی جلوی یک زن میدهد. زن توجهی نمیکند. اتومبیل عقبتر میآید. زن از سوار شدن امتناع میکند. لحظهای بعد ماشین از جا کنده میشود؛ گویی هیچوقت آنجا نبوده است. با رفتن اتومبیل، تصویر تبدیل میشود به مردی دستفروش، درست همانطرف خیابان.
به نظر شلواری در دست دارد؛ دو لنگاش را از جای اتو روی هم خوابانده و روی یک دستش گرفته است. زیر آفتاب بساط کرده است. چهرهای سوخته، و نگاهی خیره و روبهجلو دارد. لحظهای بعد زن و مرد جوانی که به او میرسند جای تصویرش را میگیرند. آنها از کنارش میگذرند. او نگاهشان نمیکند. حتی به نظر نمیرسد جنسش را تبلیغ کند. زن و مرد کمی از سرعتشان را، بهخاطر ترحمشان کم میکنند. آنها همانطور که مسیر خود را ادامه میدهند، برمیگردند و نگاه معنادارشان را تا جایی که چرخش گردنشان اجازه میدهد پی میگیرند. ادامهی نگاه آنها تصویر را دوباره به مرد دستفروش میدهد. لحظهای بعد اتومبیلی دیگر تصویر را مال خود میکند. زن نگاهی به داخل ماشین میاندازد. لحظهای مکث میکند، بعد کمی عقب میرود اما نه به اندازهی ماشین قبلی. ماشین اما، از جایش تکان نمیخورد، گویی به خودش اطمینان داشته باشد. زن وقتی میایستد به مسیر ماشینهای پشتسر نگاه میکند. همچون کسی که قبل از انجام کار مهمی بخواهد تمام جوانبش را بسنجد: شاید ماشین بهتری در راه باشد! اما نه، به سمت اتومبیل حرکت میکند. در عقب را باز میکند. سوار میشود. ماشین خیلی نرم به راه میافتد. تصویر دوباره به مرد دستفروش میرسد. او همچنان با همان دستی که چند دقیقهای میشود شلوار را گرفته است، خاموش و بیصدا به مقابلش زل زده است، به خیابان، به من، به ایستگاه؟
تصویر اتوبوس جای مرد دستفروش را میگیرد. سوار میشوم. وقتی با تصویر یکی میشوم، روبهرویم تاکسی سبز رنگ به خودش تکانی داده است. رانندهی اتوبوس آرام از کنارش رد میشود.
کات.
برداشت دومی وجود ندارد.
۱۳۸۹۰۴۳۰
چی رو میخوای جمعوجور کنی؟
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ سی و دو)
چی رو میخوای جمعوجور کنی؟ دِ بگو؟ چی رو میخوای جمعوجور کنی اینطوری که میای تو اتاق و میچرخی دور من؟ اینطور که خیره میشی به ملافههای کثیف و رد کثافتهای روش رو میگیری تا برسی به پوستم، همونجا که تو این روزا شروع میشه این لذت مبهم؟ میخوای چی رو ثابت کنی؟ نکنه فکر میکنی پرت و پلا میگم، هوم؟! نه، خیالت جمع باشه. ولی باور میکنی اگه همین حالا ازم بپرسی میگم نمیخوامش! نه تو رو و نه این دنیای قشنگ و پر از احساستو. آخِی! چی شد؟ نگو که به احساساتت برنخوردهها! همون احساساتی که اولین بار که منو دیدی تو چشمات موج میزد. آره! موج میزد. نگو نداشتی. نگو که دیوونم نشدی. نگو که با همین ناخنهای خوشفرمت جِرم نمیدادی اگه همهی این چیزایی رو که میگم و حقیقت داره تو روت میگفتم. اما بازم میگم اگه ازم بپرسی میگم نمیخوام؛ نه تو رو و نه این احساستو. چیه؟ نه، اینطوری نیگام نکن. ذرهی ذرهی وجودم داره اینو فریاد میزنه... هان! چی شد؟ نگفتی؟ چی رو میخوای جمعوجور کنی؟ بذار همینطوری باشه. بذار ملافهها همینطوری چروکیده و کثیف بمونن. بذار بو بگیرن. اصلن بشین! چرا هر دفعه میای تو اتاق باید مثل پروانه دورم بچرخی؟ نگو شغلته! نگو میخوای از دستش ندی. آمارتو گرفتم. میدونم تازهکاری. میدونم به این کار احتیاج داری. ولی نگو نمیتونی چند دقیقه بشینی. اینجا که دولتی نیست، خصوصیه، پس بشین یه چند لحظه! نه!، نیگات نمیکنم. قول میدم. میدونی چرا؟ چون تا حالا، هروقت که این کار رو کردم روتو برگردوندی و بعدشم راتو کشیدی و رفتی. پس بشین! آخه چی رو میخوای جمعوجور کنی، هوم؟... اصلن میدونی چیه؛ بذار از این تخت نکبتی بیام بیرون، تلافی میکنم. یعنی واقعا تو نمیدونی هر وقت که نوک انگشتات میخوره به پوستم تا کجا میرم و برمیگردم؟ (شایدم اصلن برگشتنی در کار نباشه!) فکر میکنی حس ندارم، خب آره، پوستم حس نداره؛ اما بین خودمون باشه انگشتات چیزی نیست که حس نشه. هِی با تواَم!، نگفتی چی رو میخوای جمعوجور کنی؟... اون آماری رو هم که گفتم یه بلف بود. بهدل نگیر. خودت بهتر میدونی با این باندی که رویِ صورت و دورِ لبامه که نمیشه چیزی از کسی پرسید. همین باندی که هر روز لمسش میکنی با انگشتای نازت. همین باندی که از وسط چاکی که راه میبره به لبام، نی رو خیلی باحوصله میبری توش. تازهشم، اگرم باندی وجود نداشت بازم این کار رو نمیکردم. این یه رازه. یه رازی بین من و تو. راستی تا حالا کسی بهت گفته تو این کار خیلی استادی؟ نه!، اشتباه نکن منظورم فروکردن نی نیست. منظورم طرز نگاه کردن چشماته به نی، وقتی داری آروم هلش میدی از لای لبام تا برسه به پشتشون. شرط میبندم تا حالا حتی به این موضوع فکرم نکردی. میدونم وقتی داری این کار رو میکنی حواست پیش حلقهایه که کردی تو یکی از انگشتات. همین انگشتایی که من رو بدعادت کرده. همین انگشتایی که هرچی میکشم و نمیکشم از اوناس. یادته زل زده بودم بهشون وقتی نرگس اینجا بود؟ نگو حواست نبود. مگه میشه شماها حواستون به این چیزا نباشه؟ یعنی لبخندیام که فردای اونروز بهم زدی هیچ ربطی به این ماجرا نداشت؟ هِی، با توامآ! میگم یه دقیقه بشین، آخه چی رو میخوای جمعوجور میکنی؟... باشه نگو! ولی دیگه هی نیا و دور تختم بچرخ. هی نیا و دولا شو و چشمامو دنبال مانتویِ کشیده شدهیِ دور کپلت بکشون. کپلی که هر وقت دولا میشی میخواد جر بده زندان سفید و تنگ شلوارتو. دو دقیقه بشین! آخه چی رو میخوای جمعوجور میکنی؟ جواب همهی اینا با من. اینجا مگه اتاق من نیست؟ هِی با تواَم!، میگم دو دقیقه بشین؛ آخه چی رو میخوای جمعوجور کنی؟
۱۳۸۹۰۴۱۹
ساعت آخر
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ سی و یک)
داره بهم میگه دوست داره وقتی که مُرد بچههاش بیان ببرنش و چالش کنن تو ده. میگه حال و هوای ده بهش بیشتر میسازه تا شهر و گورستانهای اطرافش.
ـ گورستانهای اطرافش؟!
نمیدونم این جملهی کوفتی کی از دهنم واموندم پرید بیرون. یعنی باز همون عادت همیشگی؟!
وقتی میگمش مثل این میمونه که انگاری با برق چهارصد روبهرو شده باشه، بَن میکنه به لرزیدن و قیلوقال. بعد از مدتی که آرومش میکنم، به حساب اینکه بهش بدهکارم، انتظار داره بشینم مثل یه پرستار سرخونه و بشم سرتاپا یه گوش مفت. به خودم میگم اینم از این عصر گوهمون. راستی راستی طرف زده تو خط مرگ و دنیای بعدش و خیال بیرون اومدنم نداره. میخواد به منی که بعد از چند سالی که از نبرد بین وجود داشتن و وجود نداشتن اون دنیا به نتیجهای نرسیدم و طبعا همین جوری رهاش کردم؛ دست دوستی رو بعد از مرگ از اون دنیا دراز کنه. می خواستم بگم پیری بی خیال شو که دلم نیومد. حالا واقعا نمیدونم دلم باید برای خودم و قراری که امروز دارم بسوزه یا برای این پیری که هر وقت میخواد یه کلمهی دیگه بگه آرزو میکنم عزرائیل بیاد پائین و از این انتظار نکبت نجاتش بده.
پیرمرد همونطوری حرف زد و حرف زد و من تو همین حین که اون حرف میزد به این سوالها رسیدم که راستی وقتی پیر شدم چیزی دارم برای گفتن؟ نکنه یه وقت چیزی پیدا نکنم؟ اصلن از کجا معلوم که پیر بشم؟
ـ آره، اصلن از کجا معلوم که پیر بشی؟
ـ کی؟، من؟
ـ نه پس من...
نتونستم جلوی ترکیدن خندهام رو بگیرم و پرستارهای بخش هم با شنیدن صدا جمع میشن. بعد از اینکه حالیشون میکنم شرایط تحت کنترله، میرن که به شیفتهاشون برسن. طرف با اینکه پیریه برای خودش، اما صدامو شنیده بود. این عادت منه. از وقتی یادم میاد همینطوریم: بعد از یه مدت که از فکر کردنم میگذره، اونایی که کنارم هستن صداشو میشنون. اول شروع کردنم به فکر کردن خوبه و کسی نمیفهمه، چون حواسم هست اما بعدش یهو دیگه نمیفهمم از چه موقعش فکرم شروع میکنه به حرف زدن و این آبروی نداشتهی منه که داره به باد میره. درست مثل «خصوصی» براتیگان که نمیفهمید چه موقع رفته تو رویای بابل. این مسئله برای اطرافیانی که باهاشون صنمی دارم مشکلی ایجاد نمیکنه اما این ماجرا مثلا زمانی افتضاح میشه که با یکی از اون دخترهایی قرار دارم که پسرخاله برام تور میکنه.
ـ من تنها زندگی می کنم آقا جون.
ـ چه ربطی به پیر شدن داره؟ ...در ضمن به من نگو آقا جون!
ـ چشم! دیگه نمی گم فقط عصبی نشو که برات خوب نیس...
ـ به درک. بذار عصبانی شم تا لااقل خودم از شک در بیام که هستم، یا نیستم.
ـ گوشاتون که قربونشون برم...
ـ خوبه که هنوز بچه نداری.
ـ نمی دونم. خوبه واقعا؟
ـ اینطوری دیرتر میفهمی که پیر شدی.
تا قبل از اینکه این جملات بین من و پیرمرد رد و بدل بشه، احساس میکردم شدم یه گوش بزرگ و پیرمرد هم شده دو تا لب بزرگ و هرچی این دوتا لب میگن با اون لثههای عفونی و دندونهای کج و کوله میره توش. اما حالا با گفتن این جملات وجدانم کمی آروم میگیره.
پیرمرد هم حالا آروم گرفته. یه نگاه بهش میکنم. به نظر میرسه لبهاش دیگه لب نیستن. یعنی کار لب رو نمیکنن. من اما هنوز گوش موندم هرچند با ابعادی کوچکتر. پیرمرد داره سعی میکنه هرچی انرژی داره بده به ششهاش بنابراین کاری از دست حتی یه گوش بزرگ هم برنمیاد.
۱۳۸۹۰۴۰۱
دُور
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ بیست و نه)
اینطور که پیش میآید. اینطور که به چشمانم خیره میشود و حرفهایش را به خوردم میدهد. اینطور که من نیازش را صرفا به یک انسان سراپاگوش، حس میکنم و آنرا گاهگداری در برخوردهای اجباری کاریمان، با دلیل و بیدلیل وامینهم. آنجا که میخواهد صحبت را همیشه با یک موضوع از رمقافتاده آغاز کند و با اینکه متوجه ملال من میشود همچنان ادامهاش میدهد انگار که چارهای نداشته باشد. آنجا که میخواهد جبران گذشته کند در حالیکه قصدش فراموش کردن آن است. آنطور که میپرسد چرا حقوقمان را کمکردهاند در حالیکه میداند چرا! آنطور که سیگارش را با دو دستِ همیشه در حمایتِ فندک از ریختافتادهاش روشن میکند و بعد انگار نداند که نمیشود تا اعتماد از دسترفتهاش را بدین شکل از نو بنیان نهد، پُکی عمیق به آن میزند و دودش را طوری بیرون میدهد که گویی ميخواهد تمام فضای سرد و بیتفاوت اطرافش را مال خود کند. با همهی این کارها میخواهد آمادهی گفتن چیزی شود، اما نوبت به کلمهها که میرسد، آنی خیانت میکنند، جملهها مسیری دیگر میروند و حرفها تکراری میشوند تا او به سکوتی جانفرسا تن دهد.
پُکی دیگر به سیگارش میزند تا فضا را بیشتر مال خود کند طبق قانون نانوشتهای که میگوید اگر در این دنیا چیزی بخواهی باید در قبالش چیزی بدهی. من اما، احساس میکنم چیزی اگر خراب شد، دیگر خراب شده باشد همچون «تپههائی چون فیل سفید». احساس میکنم کوششمان در این دنیا از پایه روی جای سفت و محکمی، چفت و بست نشده است. با خود میگویم برداشتن قدم بعدیام چه دشوار است با این احساس. گاهی اوقات که درمانده میشوم از آگاهیِ به اینکه تا چیزی را از دست ندهیم چیزی را به دست نمیآوریم به این نتیجه میرسم که به راستی چرا رابطههامان به این شکلِ درب و داغان، هِی کِش میآید؟ «چرا همهی حرفهایمان را یكریز و یكجا نمیزنیم تا بعد، چند سالی زندهگی كنیم؟» به راستی کی میخواهیم وانهیم چنین دورهای بیهودهای را؟
دود را که بیرون میدهد، صورتش را میان کف دستهایش میاندازد تا حرفهای عضلههای صورتش را که گویی به آنها هم اعتماد ندارد بر من پنهان کند. عضلههای مرتعشی که با غلبه بر سکوت، میخواهند جلوی خیانت بعدی واژهها را بگیرند. با خود میگویم شاید نداند عضلهها مانند کلمات و زبان آنقدرها خائن نیستند در ابراز حرفهاشان.
لحظاتی بعد، تمام تناش به حرف آمدهاند.
۱۳۸۹۰۳۲۲
بزرگنمایی
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ سی)
بازکردن درِ خانه، ناکامی دستهی کلیدها از سُرخوردن به مکانی دیگر بهجز جیب شلوار، رفتن بر مسیری همیشگی: مسیری از روبهروی درِ ورودی تا اتاق خواب، قرار گرفتن پشت جالباسی در لحظهای بعد بی آنکه بدانی علتش را، درآوردن لباسها از تنی خسته در جلوی آینهای تمامقد و سپس زُلزدن به غریبهگیِ تصویری از تنی همیشه آشنا به زوایای پنهان لختاش... اندکی بعد گذاشتن حولهای روی شانه، احساس خوب ناشی از این کار، احساسی شبیه به اطمینان از اینکه همهچیز مرتب است، مرتب و سرجایش مانند دیروز: همان حسِ خستگی پس از کار، همان آرامش، همان خانه با بوی همیشهگیاش... تاملی کوتاه و تکهتکه در زیر دوش با خود به چگونگی انجام این کارها و کمی بعد آرامشبخش یافتن بخشی از آنها: همین به سلامت رسیدنِ به خانه، همین باز کردن در با صدای کلیدهای همیشگی، همین درآوردن لباسهای روزمرهگی، همین دوش گرفتن زیر آب داغی که حالا میریزد روی سر و سینه و قبل از آمدن روی رانهایت، لایشان را داغ میکند تا تو را بسپرد به نوازشِ سرانگشتانی حالا یکسر چَشم شده و سیریناپذیر از جستجو، سپری کردن هیجانی وهمآلود با تصویری تکهپاره از همآغوشیای در چند شب پیش: صورتی محو در تاریکی، همان صداها، همان بوی بدن، همان بوی عرق، همان رعشههای لذتبخش، همان همانها... و اندکی بعد از این هیجانها که به نظرت میآید حالِ جَلق زدن هم نداشته باشی؛ پیچیدن تنگِ حولهای سخت به خود و بردن هَزی دوچندان از این همآغوشی و بعد ولو کردنش روی تخت تا رهایی کاملِ عضلات تنی بازشده در آغوشِ تنگِ تنِ لطیفِ حوله... بستن چشمها، کمی احساس گیجی، برگشتن به پهلو و تسکین سر با وزن خود روی تخت، آزردهگی ناشی از این همه ماندهگیِ در ملافه و کمی بعد اندیشیدن با خود که بهراستی چقدر برایت مانند همیشه است این سردرد، این پهلو به پهلو شدن، این بوی مانده در ملافه و آرام شدنت با یاد خاطرهای از این بو، فشار بیشتر سرت بر تخت و انتظار آغوشی که از یادت میبرد این سردرد را.
۱۳۸۹۰۱۲۱
نقشها
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ بیست و هشت)
تو مسجدی نشستم که دارن روزه میخونن برای یه مُرده. مردم هم دسته دسته میان و انگار که کار دیگهای از دستشون برنیاد، برای شادی روحش یه فاتحه میفرستن و بعدشم یه خرما با چایی میزنن و آخرشم خداحافظ مسجد و آدمهای تو مسجد.
طرفی که مجلس رو گرم نگه داشته معمولا بعد از چند دقیقهای به مرثیههای تکراریش پایان میده و شروع میکنه از روی اطلاعیهای که به دستش دادن اسم آدمهای عزادار مراسم رو خوندن. در حین خوندن این اسامی به فکرم رسید که ممکنه اینطوری مرده رو بیشتر بترسونن تا اینکه بخوان باعث شادی روحش یا نجات از عذاب اخرویش بشن.
حالا چطوری:
با خوندن اسامیای که مرده باهاشون در تماس بوده و براشون کسی محسوب میشده، اون رو به یاد نقشهایی میاندازن که در زندگی بازی میکرده و این به نظرم از همهچی ترسناکتره.
این واقعا ترسناکه که یکهو متوجه بشی مدتهاست مثلا یه پسرعمه داشتی که از سالها پیش با یه بیماری دست و پنجه نرم میکرده و تو بهش حتی یه زنگام نزدی و اونوقت اون پا شده اومده تو مراسم تو و تو حتی نمیتونه یه سلام خشک و خالی بهش کنی. یا حتی به خودت بگی: «نگا کن من مُردم و این پسره با این سرطانش هنوز زندهاس و داره واسه خودش راسراس میگرده!»
واقعا دردناکه که با خوندن اسم پسر یا دخترت به عنوان آدمهای عزادار، بهیادت بیارن کارهایی رو که میتونستی و انجام ندادی براشون تو سالهایی که حالا از دستت رفته، چه برسه به اینکه بخوای از تو قبر پاشی بیای بیرون و انجامشون بدی!
شاید بدترین کار تو دنیا پذیرفتن نقشهای زیاد تو زندگی باشه که بعدشم که مُردی همینطوری بخوان یادت بیارن و مجبورت کنن که از تو همون قبر صدبار آرزوی زندگیِ بدون نقش کنی!
شاید پیدا کردن یه مسیر آروم و بیدردسر و بدون نقشهای زیاد تو زندگی کار چندان آسونی نباشه. چون هر طوری که باشه یه سریشون رو همینطوری رو کولت میذارن تا آخر عمر. تازه اونایی رو هم که خودت نخواستی و به محض شناختن خودت از خودت و نقشهائی که قراره بازی کنی، کنارشون گذاشتی، بعد از مردنت انگار تازه میان تا انتقامشون رو ازت بگیرن.
شایدم بهترین کار مردن بیسر و صدا باشه اگه نشه یه سری از نقشها رو از سرت واکنی. چون ممکنه از این همه نقشی که به عهدهات میذارن خسته بشی و نخوای ادامهشون بدی.
۱۳۸۹۰۱۰۴
دیوارِ پیر
مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ بیست و شش)
رویِ دیواری که جلوم ایستاده، یه آدمه که سر نداره. یه آدم، روی یه دیوارِ حالا بیاهمیت تو حومهی یه شهر. یه آدم، روی یه دیوارِ بیاهمیتِ پیر. دیواری که آجرهاش؛ مثلِ دندونهای زرد یه پیرمرد که از تو لثهش زده باشن بیرون؛ از تو رگههای سیمانیش زده بیرون. دیواری که مربوط میشه به همون زمانی که پِرین و مادرش و پاریکال، شهر و دیار خودشون رو وِل کردن به امید پیدا کردن پدربزرگش و مدتی در کنارش به خاطر پیدا کردن کار خوابیدن. گرچه تا همون اندازهای که ممکنه داستان این سفر برای نسل من کهنه و دور به نظر برسه، داستان این آدمِ روی دیوار کاملا مدرنه:
این آدم، چند برابری بزرگتر از قد و قوارهی یه آدم نرماله؛ یهجورایی بزرگنمایی آدمای این عصر شاید. آدمی با لباسی سفید، که با دو تا دستش مشغول سفت کردن گرهی کراواتشه. دو تا دستی که روی هر کدوم از اونا یه ساعت از جنس طلا بسته شده و با زنجیری از همون جنس هم به همدیگه وصلان. زنجیری با قابلیت بردهگی. زنجیری گرچه به رنگ طلا، اما با موقعیت موجودی زنجیر.
اما به هر دلیلی که باشه و باعث شده باشه اون دستاش رو به هم زنجیر کنه (یا بههم زنجیر کنن!)، هیچ ربطی به دیوار پیر نداره. این دیوار پیر داره مثلِ یه آینه رفتار میکنه. به نظر میرسه آدمِ توی آینه سرش رو گم کرده باشه. اینقدر دوتا ساعتی رو که برای خودش درست کرده اون رو تو دردسر انداخته؛ اونقدر براش مهم شدن، که جایِ سرش رو تو آینه گرفته.
این آدمِ بیسر شاید اونقدر گنده شده که دیگه نمیرسه به دستهای زنجیر شده به همش، نگاه کنه. این آدمِ بیسر شاید اونقدر به خودش مغرور شده که یادش رفته دستهاش مدتهاست به هم قفل شدن. شایدم از وقتی فهمیده سرش رو خیلی شلوغ کرده و دیگه به کاراش نمیرسه، دوتا ساعت ساخته از جنس طلا که همیشه بهش یادآور بشن کاراش خیلی مهماند و همیشه وقت کم میاره. اصلا شایدم به این خاطر اونا رو به هم زنجیر کرده چون از این کار لذت میبره. چه کسی با اطمینان میتونه بگه نه؟
وقتی به این آدم بیسر نگاه میکنم که چطور بدون سر تو دستِ زمان اسیره، اونوقت دوست دارم فراموش کنم که کجا ایستادم. دوست دارم یکی من رو بچسبونه به خاطرات دوران کودکی. همونجا که وقتی بزرگ که میشیم، دوست داریم ازش یه چیزی بذاریم تو طاقچهی اتاق خونمون تا «دایرهی کامل» رو با خیال راحتتری دور بزنیم. اما تو این جریان هم، این دیوارِ پیر بیتقصیره. تا کی باید قامت بیسرِ ما رو به یادمون بیاره؟
یهکم دورتر، درست پشت این دیوارِ پیرِ بلند که مربوط میشه به یه کارخونهی قدیمی، دودکشهای بلند و استواری قد کشیدن که حسرت رسیدن به آسمون رو از بین برده بودن برای آدمای زمان خودشون. تهِ همهی اینها هم میرسه به یه رودخونه که برعکسِ همسایههایِ با قدمتش که همیشه ثابت بودن و خودشون به وجود نیومدن، هنوزم که هنوزه روپایِ خودش ایستاده و جریان داره.