‏نمایش پست‌ها با برچسب فلاش فيكشن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فلاش فيكشن. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰۱۰۱۹

حصار



فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و هفت)


   او همیشه در یکی از این دو وضعیت به‌سرمی‌بَرد: دیده‌شدن و دیدن. این‌دو گرچه پنهان، اما همیشه در مقابل هم و در دورن او صف‌آرایی می‌کنند: اگر آنچه که در وضعیت اول روی‌می‌دهد مایه‌ی لذت باشد، در دومی مایه‌ی عذاب است و برعکس.

۱۳۹۰۰۷۲۴

تکیه‌گاه



فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و چهار)
   
   مردی که راوی در خط مقدم جبهه به صورتی کاملن اتفاقی پیدایش‌ کرده‌، هر سه فرزند خود را در سال‌های جنگ و در جبهه از دست‌داده‌است. اولی را مدت‌ها پیش و در سال‌های آغازین، دومی را دیشب، و خبر سومی جلوی دوربینی به او گفته‌می‌شود که دارد فیلمِ فردایِ عملیاتی بزرگ و موفقیت‌آمیز را می‌گیرد. وقتی خبر به مرد داده‌می‌شود، از جمع جدا‌شده، سکوت‌کرده، سر به تنها داراییش، اسلحه، می‌ساید. 
   راوی به درستی تشخیص‌داده که مرد در شوکی عظیم به سرمی‌برد. او این وامانده‌گی مرد را به «جهاد اکبر» تعبیر می‌کند. روایت شکل‌می‌گیرد هرچند راوی به ‌خطا‌می‌رود.  

۱۳۹۰۰۷۱۸

گسست



فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و سه)

  چرخه‌ی ابتذال آشکار‌می‌شود: مردی در جوانی هم‌پای جامعه در هیجانی کور به باورهای مذهبی اما برخلاف عامه در هم‌آغوشی غریزه‌ی سروری، رو به کسب شهرت داشته؛ سال‌ها بعد دخترش در پناه جایگاه پدر، ماجراجویی‌های جنسی‌اش را دنبال‌می‌کند.

۱۳۹۰۰۷۰۸

داوری



فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و دو)

هیئت در مجموع عددی زوج گردهم آمده‌ تا رای خود را اعلام‌کند. چیزی نمی‌گذرد که فاجعه آشکار‌می‌شود: مخالفین و موافقین برابر‌ند.  

۱۳۹۰۰۵۱۸

بحرانی


فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و یک)

  قطاری زوزه‌کشان و با کم‌کردن سرعتش، از پس‌زمینه به یک پیچِ تند نزدیک می‌شود. پسری نوجوان، سطلِ آلو به دست‌ در کمرکش پیچ، انتظارِ مسافران را می‌کشد. ناظری در انتهایِ پیچ، هر دو موقعیت‌ را قاب‌ گرفته‌است...
قطار به انتهایِ پیچ می‌رسد؛ ناظر توانِ نوشتن از کف‌می‌دهد. 

۱۳۹۰۰۱۰۵

تعدی



فلاش فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی)

   مدتی است که چندین مرد روبه‌روی بَنِر چهارگوشِ سفیدرنگِ بزرگی که از سردر مغازه‌ای آویزان‌شده و بر رویش با فونت درشت قرمزی چاپ‌شده: «حراج لباس زیر زنانه»؛ پابه‌پا‌می‌شوند. این انتظار برای برخی از آنان ناآگاهانه با عملِ تخیلِ‌ جنسی همراه است و برای برخی بی‌تصور آن. جمعیت مردان طوری است که به‌ سختی و در تنها لحظه‌ای که حاصل‌می‌شود با جابه‌جاشدن آنها هنگام بیرون آمدن همسران‌شان و در ادامه؛ فاصله‌گرفتن‌ از جای‌شان و اشغالش توسط مردان دیگری، می‌توان عبارتی را دید که با فونتی ریز و سیاه، با فاصله‌ای درخور و پائین‌تر از اولی نوشته‌شده: «ورود آقایان ممنوع».

۱۳۸۹۰۹۱۴

اولین‌بار



فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و نه)


   زن چند ساعتی هست که مشغول انتخاب انواع لباس‌هایش برای سفری یک هفته‌ای به خارج از کشور است. او و همسرش در اولین ساعات صبح فردا، عازم فرودگاه خواهند شد.

۱۳۸۹۰۹۰۷

جدال


  
 فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و هشت)


   آقای س. که نویسنده‌ی بخش ادبی یک ماهنامه است می‌خواهد پولدار شود تا دیگر زیر بدهی‌هایش نماند و در خانه‌ای که در تصور آینده‌اش ساخته است، در آرامش و تمرکز چیزهای بهتری بنویسد.
   آقای ش. که مردی پولدار خوانده‌می‌شود در جامعه، آرزو دارد روزی هنرمند شود یا اگر هم نشد از راه ثروتی که تا به حال اندوخته و می‌اندوزد خدمتی به هنر کند.
   آقای س. یک دوست‌دختر دارد و سخت معتقد است فقط با یک نفر می‌توان در آنچه که او «احساسات عمیق» می‌خوانَد شریک شد ولی آقای ش. چندین دوست‌دختر دارد و در شمارِ مردانِ مجری اصل تنوع‌طلبی.
   انگیزه‌ی آقای س. در تصمیمش، کمی مبهم است. انگیزه‌ی آقای ش. هم همینطور. هرچند می‌شود گفت وجه اشتراکی در تصمیم هر دو وجود دارد که از آن در سنت به «میل به تکامل» یاد می‌شود.  
   این دو بدون وجود آگاهی از حضور و نیت یکدیگر به فعالیت‌های روزمره‌شان ادامه می‌دهند.       

۱۳۸۹۰۲۱۷

بعد از ایستگاه


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره بیست و شش)


آنطور که پاهایش را جفت می‌کند، آنطور که نگاه ملتمسانه‌اش را به راننده می‌دوزد، آنطور که دستانش را مانند همیشه در توجه نگاهی روی موهایِ بی‌قرارِ رنگ‌ شده‌اش می‌کشد تا هرچه بیشتر گُم کند فریادشان را در زیر حصارِ سیاهِ تنگ در برگرفته‌‌شان...

چند لحظه‌‌ی بعد راننده با مسافرانش تسلیم او ‌شدند.


۱۳۸۹۰۲۱۴

احتضار


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره بیست و پنج)


یک

در کشوئی باز می‌شود. صدائی به داخل می‌آید:

ـ آقایون کاکائو نمی‌خوان... کاکائوهای آدمکی با تاریخ انقضا!


دو

درمانده‌گی مسافران همراه با عصرِ خسته‌یِ همیشه در انتظارِ صدا، بی‌ثمر ‌ماندن تلاشِ چشم‌هایی برای دوختن صدا بر قامتِ‌ صاحبِ صدا، بیرون ‌زدن لبانی بی‌رنگ از حصارِ ماسکی سبز‌رنگ غافل از حصاری سیاه به قدمت سال‌ها، کشیده شده بر قامتِ‌ صاحبِ صدا.


سه

در کشوئی باز می‌شود. صدا خارج می‌شود.


۱۳۸۹۰۲۱۳

شبیه کافکا


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره بیست و چهار)


روی نیمکتی در پارک دو پسر جوان نشسته‌اند، ظاهرا منتظر دوست‌ِدختر یکی از آن‌ها. سر و صدائی از گوشیِ یکی از آن‌ها بلند است.

روی نیمکت مقابل آن‌ دو اما، دو پیرمرد نشسته‌اند و دوتای دیگر هم روبه‌رویشان ایستاده‌اند. به نظر، آن‌ها نیز منتظر یکی دیگر از جنس خودشان باشند چون مدام با او تماس می‌گیرند و محلی را که در آن قرار دارند به او اطلاع می‌دهند.
بین دو نیمکت یک باریکه‌راه فاصله است که گاه‌گاهی رهگذری با شتاب از آن عبور می‌کند.

۱۳۸۸۱۲۲۶

خوش‌آمدگویی


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره بیست و سه)


تابلویِ «همه با هم به استقبال بهار می‌رویم»ِ شهرداری، که سر نبش خیابان نصب شده، درست قرار گرفته زیر ساختمان چهارطبقه‌ای که زنی در طبقه‌ی چهارمش، پارچه‌ای را که لحظاتی پیش به طرز آشفته‌ای جمع کرده، رو به پائین آویزان کرده و می‌تکانَد.

۱۳۸۸۱۰۲۰

سه قاب از یک زندگی


 

فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست)


 

یک

پرده‌ی پنجره را کنار می‌زند. چیزی برایش وجود ندارد جز انتظار بعد از ظهر روزی از روزهای جمعه.

شاید بیایند، اگر حوصله‌شان بگیرد.

لبخندی می‌زند و به سمت اتاق برمی‌گردد:

ـ همیشه منتظر آمدن کسی هستیم، منتظر شنیدن صدای قدم‌هایش یا زنگ تلفنش، و وقتی جای انتظاری، با انتظاری دیگر عوض می‌شود، ما می‌مانیم و هیچ.


 

دو

فاصله‌ات زیاد است.

آنقدر که فقط احساسِ مبهم و رمزآلود دوران نوجوانی پُرش کند.

نگاه می‌کنی:

سایه‌ای، آرام آرام پرده‌ی پنجره‌ی روبه‌رویت را دربرمی‌گیرد و دستی که آنرا کنار می‌زند...


 

سه

ـ بَلَتو پیچیدم لای روزنامه، گذاشتمش تو پلاستیک. اولین زنگ‌تفریح بخوریشا!

ـ ...داری رد می‌شی از کنار دیوار برو، موشک بارونه!

ـ ...خانم اجازه! ...قربانی شاشیده تو شلوارش!


 

۱۳۸۸۱۰۱۴

چراغ قرمز


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره بیست و دو)


پرسید: شمارتو می‌دی؟

با خنده گفت: کدوم‌مون؟

بعد از نگاهی که بهشون کرد با بی‌تفاوتی گفت: اوم... فرقی نداره!

ـ آشغالِ کثافت... گمشو.

۱۳۸۸۱۰۱۰

فاصله



فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و یک)



نگاه که می‌کنم:

تو، می‌غری.

کسی نذری پخش می‌کند.

ما، نسل‌هاست که یکدیگر را نمی‌فهمیم.

شما جایش خالی است.

و آنها،... آنها می‌تازند.



۱۳۸۸۱۰۰۴

دو


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ نوزده)


باران که می‌بارد؛ تپه‌ی خاکیِ آمده از دلِ زمین، کنارش که گِل می‌شود؛ ره‌گذرانِ رسیده به او، راه‌شان را که کج می‌کنند؛ پایه‌های فلزیِ دستگاه‌اش سرد و سردتر که می‌شود؛ زنی فرو رفته در صندلیِ چرمی سیاه، با نگاه راکدش در اول صبح از پشت شیشه‌ی بالا کشیده‌ی 206 او را که خوار می‌کند...

و سطلی فلزی که با هر بالا آمدن و پائین رفتنی، سنگین‌تر می‌شود.