۱۳۹۰۱۰۱۹
حصار
۱۳۹۰۰۷۲۴
تکیهگاه
۱۳۹۰۰۷۱۸
گسست
۱۳۹۰۰۷۰۸
داوری
هیئت در مجموع عددی زوج گردهم آمده تا رای خود را اعلامکند. چیزی نمیگذرد که فاجعه آشکارمیشود: مخالفین و موافقین برابرند.
۱۳۹۰۰۵۱۸
بحرانی
قطار به انتهایِ پیچ میرسد؛ ناظر توانِ نوشتن از کفمیدهد.
۱۳۹۰۰۱۰۵
تعدی
۱۳۸۹۰۹۱۴
اولینبار
۱۳۸۹۰۹۰۷
جدال
۱۳۸۹۰۲۱۷
بعد از ایستگاه
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شماره بیست و شش)
آنطور که پاهایش را جفت میکند، آنطور که نگاه ملتمسانهاش را به راننده میدوزد، آنطور که دستانش را مانند همیشه در توجه نگاهی روی موهایِ بیقرارِ رنگ شدهاش میکشد تا هرچه بیشتر گُم کند فریادشان را در زیر حصارِ سیاهِ تنگ در برگرفتهشان... چند لحظهی بعد راننده با مسافرانش تسلیم او شدند.
۱۳۸۹۰۲۱۴
احتضار
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شماره بیست و پنج)
یک
در کشوئی باز میشود. صدائی به داخل میآید:
ـ آقایون کاکائو نمیخوان... کاکائوهای آدمکی با تاریخ انقضا!
دو
درماندهگی مسافران همراه با عصرِ خستهیِ همیشه در انتظارِ صدا، بیثمر ماندن تلاشِ چشمهایی برای دوختن صدا بر قامتِ صاحبِ صدا، بیرون زدن لبانی بیرنگ از حصارِ ماسکی سبزرنگ غافل از حصاری سیاه به قدمت سالها، کشیده شده بر قامتِ صاحبِ صدا.
سه
در کشوئی باز میشود. صدا خارج میشود.
۱۳۸۹۰۲۱۳
شبیه کافکا
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شماره بیست و چهار)
روی نیمکتی در پارک دو پسر جوان نشستهاند، ظاهرا منتظر دوستِدختر یکی از آنها. سر و صدائی از گوشیِ یکی از آنها بلند است. روی نیمکت مقابل آن دو اما، دو پیرمرد نشستهاند و دوتای دیگر هم روبهرویشان ایستادهاند. به نظر، آنها نیز منتظر یکی دیگر از جنس خودشان باشند چون مدام با او تماس میگیرند و محلی را که در آن قرار دارند به او اطلاع میدهند.
بین دو نیمکت یک باریکهراه فاصله است که گاهگاهی رهگذری با شتاب از آن عبور میکند.
۱۳۸۸۱۲۲۶
خوشآمدگویی
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شماره بیست و سه)
تابلویِ «همه با هم به استقبال بهار میرویم»ِ شهرداری، که سر نبش خیابان نصب شده، درست قرار گرفته زیر ساختمان چهارطبقهای که زنی در طبقهی چهارمش، پارچهای را که لحظاتی پیش به طرز آشفتهای جمع کرده، رو به پائین آویزان کرده و میتکانَد.
۱۳۸۸۱۰۲۰
سه قاب از یک زندگی
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ بیست)
یک
پردهی پنجره را کنار میزند. چیزی برایش وجود ندارد جز انتظار بعد از ظهر روزی از روزهای جمعه.
شاید بیایند، اگر حوصلهشان بگیرد.
لبخندی میزند و به سمت اتاق برمیگردد:
ـ همیشه منتظر آمدن کسی هستیم، منتظر شنیدن صدای قدمهایش یا زنگ تلفنش، و وقتی جای انتظاری، با انتظاری دیگر عوض میشود، ما میمانیم و هیچ.
دو
فاصلهات زیاد است.
آنقدر که فقط احساسِ مبهم و رمزآلود دوران نوجوانی پُرش کند.
نگاه میکنی:
سایهای، آرام آرام پردهی پنجرهی روبهرویت را دربرمیگیرد و دستی که آنرا کنار میزند...
سه
ـ بَلَتو پیچیدم لای روزنامه، گذاشتمش تو پلاستیک. اولین زنگتفریح بخوریشا!
ـ ...داری رد میشی از کنار دیوار برو، موشک بارونه!
ـ ...خانم اجازه! ...قربانی شاشیده تو شلوارش!
۱۳۸۸۱۰۱۴
چراغ قرمز
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شماره بیست و دو)
پرسید: شمارتو میدی؟
با خنده گفت: کدوممون؟
بعد از نگاهی که بهشون کرد با بیتفاوتی گفت: اوم... فرقی نداره!
ـ آشغالِ کثافت... گمشو.
۱۳۸۸۱۰۱۰
فاصله
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ بیست و یک)
نگاه که میکنم:
تو، میغری.
کسی نذری پخش میکند.
ما، نسلهاست که یکدیگر را نمیفهمیم.
شما جایش خالی است.
و آنها،... آنها میتازند.
۱۳۸۸۱۰۰۴
دو
فلاش فيكشن
باران که میبارد؛ تپهی خاکیِ آمده از دلِ زمین، کنارش که گِل میشود؛ رهگذرانِ رسیده به او، راهشان را که کج میکنند؛ پایههای فلزیِ دستگاهاش سرد و سردتر که میشود؛ زنی فرو رفته در صندلیِ چرمی سیاه، با نگاه راکدش در اول صبح از پشت شیشهی بالا کشیدهی 206 او را که خوار میکند...
و سطلی فلزی که با هر بالا آمدن و پائین رفتنی، سنگینتر میشود.